داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : دست هایَت



دست هایَت ، آن آشوب گرانِ کوچک

هر ثانیه تداعیِ خاطره اَند

گرم که باشند ، عشق می زایند و سرد که می شوند

جان کاه می شوند. 

فریاد می کشند و دیگر آرام نمی گیرند.

نمیخواهم برایِ دست هایَت مرثیه سُرایی کنم ، نه..

میخواهم برایشان شعر بگویم

که هر چه دورتر باشند به ذهنم نزدیک ترند

و چه نابِسامان است دلی که گرمایِ دستی را فراموش نمی کند...


"آرری"


**عکس : حامد بارچیان

دل نوشته : هوایِ تو



این تنهایی ها بی تکرار نخواهند بود

و قصه ادامه خواهد داشت . . 

هوایِ تو را کرده ام و تو دورتر از حدِ تصورم چشمانِ خواب آلودت را بسته ای.

شب ، مثلِ همیشه ، فقط گوش می کند

اینجا کسی حرف نمی زند 

و کسی سکوت را زیرِ پایش لِه نمی کند

فقط ترانه ها ، گاه گاه رویِ زبانِ خوانندگان حرکت می کنند و آهنگین می شوند

نه..

 آنها هم دردی را دوا نمی کنند در این شبِ افسرده

که هوایِ تو را کرده ام .


"آرری"

دل نوشته : خاتون



تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .

مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان 

و هر ثانیه عاشق تر شو

که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.


خاتون . . .

با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.

به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . . 

همین روزهاست که به تو برسم

از انتظارم دلسرد مَشو

و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن

و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار

فاصله را طی کنم 

و یکی شویم...


"آرری"




دل نوشته : بیست و چهارمین زایش



باز اُردی بهشت و باز زایش . . 

برایِ بیست و چهارمین بار به بلوغ رسیدم و درختِ سرم باز تازه به تازه شکوفه می دهد

مادرِ طبیعت از بیدار کردنِ من از خواّبِ برزخی ام ، دست نمی کشد

بزرگ تر ، عاقل تر ، دیوانه تر و سردرگُم تر از قبل به این کوه پیمایی ادامه می دهم

گنجشکها رویِ بوته یِ سبزِ اندیشه ام آواز می خوانند

و من برایشان قصه تعریف میکنم تا روزها بگذرند

کاش همه چیز مثلِ خوابِ شیرینِ بوسیدنِ تو ، رویا بود . . . 

خورشیدِ بیست و هفتمِ اُردی بهشت طلوع کرده و من ، بیست و پنج ساله شدم. 


"آرری"

دل نوشته : سخت گیر



خاطره . . 

این شاه بیتِ غزلِ حُزن انگیزِ زندگی اَم

در واژه واژه یِ راه رفتن هایَم بالغ می شود و چشم به چشم در نگاهَم زندگی می کند.

و گاه تَر می شود و با اشک ، هم آوایی می کند رویِ گونه هایَم

و گاه سرما می شود و دستانم را به عشق بازی دعوت می کند..

چه بی اندازه اند خاطرات.

چه سنگ است مرور و چقدر ناچیزند لحظه هایِ فراموشی..

بعد از تو . . .

 خورشید باز هم طلوع می کند.

روزنامه ها باز هم در دستانم مُچاله می شوند

 و کَتانی هایِ کُهنه ام باز هم پایَم را می گَزَند

بعد از تو حتی "کوهِن" هم به خواندنِ عاشقانه ها ادامه خواهد داد . .

فقط ما . . یعنی من و قلبِ بازدارنده یِ احساساتی ام ، کمی سخت گیر تر شده ایم

همین . . . 


"آرری"