داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی



چه دردناک


که راهِ من ، درست همین جا


در نزدیک ترین نقطه به تو


و نفس به نفسَت


از تو جدا می شود . . 


احساس هست ، اما تقدیر سَد می شود


و ما همچون قربانیانِ جنگ


آواره و درمانده


هر کدام به سویِ خانه هایمان پرواز می کنیم


خانه هایی که یک عُمر فاصله دارند از هَم


وکسی چه می داند که من دیگر بار چه زمانی تورا خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


باز دستت را در دستانم خواهم گرفت یا نه


و آن روز اگر برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه


بعد از امشب


مثلِ همه یِ شبهایِ قبل


باید خیابان ها را تنها زیرِ پا بگذاریم


و فقط و فقط همین امشب است که شهر به خاطرت چراغانی است


و در کنار هم هستیم . . 


حضور را تقدیر میسر می کند


و هرجا تقدیر کم بیاورد ، غیبت پا می گذارد


و جای خالی پدید می آید . . 


چه خوش است هوایِ پاییزیِ این شبِ تابستانی


وقتی شانه ام به شانه یِ لباسِ مشکیِ تو ساییده می شود


و چه کسی می داند که من دیگر بار چه زمانی تو را خواهم دید؟


و آن روز اگر هم برسد


ما به جوانیِ امروز خواهیم بود یا نه...


"آرری"

 

دل نوشته : خانُم..باوَر..مادَر...



قدم برمیداری

به شاخ و برگِ درختان دست می کشی

و باغ گُل می دهد

تن پوشِ روشنت درخشان شده

خورشید به رویِ ماهَت ، لبخند می زند

و آفتاب گردان ها ، نمازشان را به سویِ تو می خوانند

نفس می کشی

و باد ، نجوایِ فرشتگان را در گوشت زمزمه می کند

و خدا با تو حرف می زند

دلت که می گیرد

هر بار ، باران می بارد

و امتدادِ مسیرِ دست نیافتنیِ ملکوت

با نَمِ چشمانت

خیس می شود

زیرِ سایه یِ درختِ بی جانِ حیاط که می نشینی

بلبُل دلبری میکند

و برگ ، سایه سارِ سَرَت می شود

نماز که می خوانی 

آسمان سکوت می کند

و خُدا 

پیشِ رویت می نشیند

پس دستت را بلند می کنی 

و سَحَر گُر می گیرد

هربار که صدایش می کنی

لبخند می زنی

ویاس ، هستی اش را پیشکش می کند

به تمنایِ وصالِ صورتِ نازنینت

چشمانت را می بندی

و شب

آرامش می زایَد و پرسه

افلاکیان در حریمت بال می گُشایند

و تو رویا می بینی

به دستانت سوگند و چشمهایی که هر روز صبح را صدا می زنند

و به سجاده یِ نجیبَت که رو به 

ناکُجا پهن می شود

و سوگند به آغوشِ بی انتهایَت

که هربار خواسته ام کمی جبرانت کنم ، شده عجز

و هربار خواسته ام آرامت کنم شده عجز

و چه کسی بر عاجز رحم میکند جُز تو؟

بر بی تدبیری هایَم لبخند بزن

و بِمان

نه فقط برایِ من

بَل برایِ کبوترِ گرسنه ای که فقط رَدِ بویِ دستانِ بخشنده ات را می شناسد..


"آرری"

**برایِ تولدِ خانُم ، باوَر ، مادَر...


دل نوشته : آغوشی برایِ دیوانگی



با خیال زیستن آرامشی دارد

دنیایِ آشفته ام را با هزار هزار جهانِ چیده شده یِ این آدمهایِ نقاب دار عوض نخواهم کرد

و برایشان شعری نخواهم خواند

تا در عقب ماندگیِ به ظاهر مُدرنِشان بپوسند و بمیرند

صورتک های خوشبختشان حالم را به هم می زند

آسوده در هزاتویِ ذهنم سفر می کنم

و هر روز صبح نفسی از سرِ تنهایی و سکون می کشم

مگر آشفتگی نهایت دارد؟..

من که روزها در خانه می نشینم و دلم برایِ خانه تنگ می شود

من دلم برایِ دستپُختِ مادرم لَک زده

آن هم وقتی که هر روز غذایِ خانگی اش را می چِشَم

و این تشویش و بی قراری راهِ رهایی ندارد

آن قدر دور از تو ..

و آن قدر نااُمید از جهانِ مصنوعیِ آدمها

به کتاب پناه می برم

و برایِ خودم شعر می خوانم 

و می نویسم

که این عبادت روزی جواب خواهد داد

و خداوندِ قلم روزی نوشته هایم را می شنود

و چشمِ رضایت بر هم می گذارد

کاش این آشفتگی هیچ وقت تمام نشود که با خیال زیستن عجب آرامشی دارد . .

"آررِی"

دل نوشته : تو کجا مانده ای؟ . .




من قربانیِ کدام دسیسه یِ پنهانی ات شدم

که تمامِ رویاهایم از تو خالی است؟ . . 

تو کجا رفته ای؟ 

تو کجا جا مانده ای که خودم هم نمیدانم چه دردِ لاعلاجی به جانم افتاده ...

تو کجا مانده ای؟ . . 

که این بی حضوریِ کمرنگَت بیمارم کرده است

مگر صدایت چه بود؟

مگر تماشایت چه ارزشی داشت؟

که این روزها اینطور بیمارم . . 

کاش تنهایی دیوانه ام کند

و کاش این بیماری هر شب به دامِ بستر گرفتارم کند

تا لحظه ای . . 

ستاره یِ خیالت در آسمانم سو سو نزند...

تو ، مگر چه داشته ای که فراموش نمی شوی؟ . . .


"آرری"

** عکس : روزینا عبدی

دل نوشته : ناشناس



نه می شناسمت و نه حتی تو را دیده ام. اسمت را هم نمی دانم اما می دانم مدت هاست دلم برایت تنگ می شود . . 


مدت هاست این جاده یِ یک طرفه را به این امید می رانَم که یک شب راهت را گُم کرده باشی و از گوشه ای برایم دست تکان دهی..


تو ، ناشناسی . . .اما به تو فکر می کنم.


و دل به لحظه ای می بندم که به چشمانم خیره می شوی و از من خواستن طلب می کنی..


دلم برایت تنگ شده و آن قدر با جاده هم قدم می شوم تا بالاخره حضورِ شبانه ات پرده یِ مخملینِ خیال را رویِ چشمانم بکشد...


و تمامِ تصورم از صورتِ تو پُر شود . . .


کاش زودتر راهت را گُم کنی... من که هنوز هم که هنوز است دو فنجان قهوه سفارش می دهم . .


"آرری" __ بیست و هفتِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار __ گوشه یِ کافه ای در بیرجند