داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : میترا



دخترک پُرسر و زبان و پُر شر و شوری که لاک هایِ قرمزِ ناخن هایش به سِتِ سبز و سُرمه ایِ تنش نمی آید، اما رو به رو و چشم در چشمِ من دارد از آن ها تعریف میکند. میخواهم سرِ صحبت را با او باز کنم ، اما می دودبه سمتِ دیگری از فروشگاه و در همان حالی که ظرفِ سیب زمینیِ سرخ کرده یِ بزرگی در دستش است ، این طرف و آن طرف می رود.

حواسم را پرت میکنم ، خودش آرام نزدیک م می شود و میگوید : "تو هم دوس داری مثِ من لاک برنی خوشگل شی؟"

می گویم : "آره!" سرش را کَج می کند و با خنده می گوید : "تو که نمیتونی ، آقاها که لاک نمیزنن!"

میگویم : "پس چرا پرسیدی؟" میگوید :  :همین جوری!". با همان شیرین زبانی اش راهِ ارتباط را برایِ همیشه باز می گذارد و اصلا نمیشود او را دوست نداشت. "میترا" را می گویم ، دختر چهار ساله ای که پدر و مادرش در حالِ جدایی اند و خودش نمی داند . . .


"آرری"

حرفِ مردم : آیزاک سینگر

من هیچوقت پشت میزم نمیشنیم تا داستانی را طراحی کنم و بعد شروع به نوشتنش کنم. همیشه یادداشت برداری میکنم. یادداشت هایم درباره اتفاقات ناخواسته ایست که در زندگی ام می افتند. بدونِ اینکه به دنبالشان باشم ، چیزی که یادداشت برمی دارم ، شبیه یک ایده یِ اولیه برایِ داستان است. اما خُب داستان باید نقطه یِ اوج داشته باشد و من از آن نویسنده هایی نیستم که فقط تکراری از زندگی را می نویسند. وقتی چیزی به ذهنم می رسد ، یادداشتش می کنم و آن قدر صبر میکنم تا تبدیل به داستانی برایِ نوشتن شود، تازه آن وقت است که دست به کار نوشتن می شوم.

"آیزاک سینگر"

حرفِ مردم : کالین فرث



وقتی که واقعا درگیرِ خواندنِ رمان هستم ، در طولِ خواندنش - و نه فقط آن ساعت هایی که مشغولِ خواندن هستم - دنیا را جورِ دیگری می بینم. انگار دارم در میانِ مِه قدم می زنم. مسحور از جادویِ کتاب ، به هر چیزی از میانِ منشوری متفاوت نگاه می کنم. دارم جورِ ناقصی از یک نظریه نقل قول می کنم که چند سالِ پیش به ش برخورد کردم. ایده یِ اصلی این بود که هر کسی در این دنیا یک زندگیِ مخفی دارد. همه یِ چیزهایی که دور و برمان اتفاق می افتند و ما آن ها را در خودآگاهمان تحلیل نمی کنیم ، با ما و درونِ ما می مانند. یک مکتبِ فکری هست که می گوید اشیایِ بی جان قادرند باعثِ ایجادِ احساساتِ خاصی در شما شوند بی آن که بدانید چرا. یک ماگِ سبزرنگ برمی دارید و قهوه ای را که تویش ریخته اید، می نوشید و به چیزی جُز این فکر نمی کنید که قهوه اش خوب است یا بد. حدودِ یک ساعت بعد غمگین می شوید و نمیدانید چرا. شاید رنگِ ماگ درست همان رنگِ ماگِ مادربزرگتان بوده. از احساساتی که در شما بیدار شده اند با خبرید ، اما نمی دانستید که ناخودآگاهتان از میانِ این همه چیز عبور کرده ، چیزی را به خاطر آورده ، لحظاتِ ناخوشایندِ مربوط به آن را مرور کرده و بعد نتیجه را به شما منتقل کرده است.


پس کتاب می تواند چیزهایی را در شما بیدار کند که پیش از خواندن در خواب بوده اند. برایِ من چنین امکانی ارزشمند است. این طور نیست که تنها به زاویه یِ دیدِ نویسنده واکنش نشان بدهم ، لذتی که از به دست گرفتنِ یک کتاب نصیبم میشود ، مالِ خودم است . از خودم می آید.


"کالین فِرث" __ مجله ی "اُ مَگزین" _ 2005

ترجمه : "سید جواد رسولی"

به نقل از شماره شصت و هفتمِ مجله سینماییِ 24 _ شهریورِ 94 - صفحه یِ 100

دل نوشته : آقا . . پدر



من . . 

کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود

و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود

به دستانت نگاه می کنم 

و راه رفتنَت ، که آرام تر شده

و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند

و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد

و قامتَت که کوتاه تر از من است

و نگاهت که مِهر است

من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود

و ما چه دور و چه نزدیک به هم..


بچه شده ام... 

دلم قصه می خواهد

 و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود

و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش

آغوشِ تو باشد


دیوانه ام..

پس جنونَم را بپذیر

و هم مسیر شو 

تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..


من ، یک جُفت چشم

برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . . 

 و چه غروری دارد. . .

که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا.. 


"آرری"


**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر