از یه اخلاقِ ساره خیلی خوشم میاد ، اونم کنجکاویشه! نه ازین مدلهای کنجکاوی ساده مثلِ آدم فضولا ، یه جور حسِ پرسشگریِ خاص که هیچ موقع به سطح راضی نیست .
یادم می آد آخرین باری که وقت کردیم با هم حرف بزنیم ، اون بعداز ظهری بود که داشتیم دوتایی کتابخونه یِ طبقه ی بالا رو مرتب میکردیم . که ساره یهو بی مقدمه رو کرد به من و پرسید :
- تو که اینقدر عاشقشی ، شده تاحالا ناراحتت کنه یا از دستش عصبانی شی؟
گفتم : "خُب آره! معلومه!"
- خب تو اون لحظه به چی فک میکنی؟"
** به جشمهاش!
- یعنی چی؟! نمیفهمم ، فکر کردن به چشمهاش اونم وقتی ناراحتت کرده چه کمکی میکنه؟
** شنیدی میگن وقتی عصبانی هستین ، برین یه لیوان آب پُر کنین و بشینین بخورین ، یا چمیدونم تا دَه بشمارین ، که یه وقت تو عصبانیت حرفی نزده باشین یا تصمیمی نگرفته باشین؟
- آره ، ولی چه ربطی داره؟
** خب این واسه اینه که میخوان حواسِ مغزو پَرت کنن ، یعنی تورو پرتابت کنن تو یه دنیایِ دیگه..
- خُب
** حالا دوباره برو تو پروفایلش ، به عکسش نگاه کن ، به نظرت تویِ اون صورت چی منو پرت میکنه به یه دنیایِ دیگه؟
خنده یِ ریزی زد و گفت : "اَلحَق که جُفتتون دیوونه این! "
"آرری"
عجیب بود. بالاخره بعدِ کُلی بالا و پایین ، تو ، رو به رو م نشسته بودی و من باید از فرصت استفاده می کردم و همه ی حرفامو بهت می گفتم اما ، من... منِ احمق ، لال شده بودم. اصلا حرف زدنم نمی اومد.
مثِ دیوونه ها خیره شده بودم به اون اسکلت ماهِ رویِ دیوارِ رستوران و به شبهایی فکر میکردم که آدمی رو تویِ سرم تصور میکردم که نمیشناختمش ، اما می دونستم یه روزی میاد و عاشقش می شم..
تا اینکه با ناخن هات زدی رویِ میز و گفتی : اصن حواست هست دارم بهت چی میگم؟
به خودم اومدم ، فهمیدم تو تمامِ این مدت تو داشتی با من حرف میزدی و حتی شاید ازم سوال پرسیدی .
گفتم : ببخشید یه لحظه این ماهیه توجهمو جلب کرد ، قشنگه نه؟
گفتی : منم همینو پرسیدم!
**بعدِ دو سال داره یه قصه یِ تازه متولد میشه .. :)