داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : بازی گل را و باران را

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصل ها را

بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تاروشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست


شاید به زخم من که می پوشم زچشم شهر ان را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


"محمد علی بهمنی"

شعربازی : چتر



با چترِ آبی به خیابان که آمدی

حتما بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم به سمتِ قراری که در من است

از امتدادِ خیس درختان که آمدی..


"فرهاد صفریان"

شعربازی : سجاده



رها کردی دستامو عاشق بشم

نگفتی که این عاشقی ساده نیست

یه عمری بهت سجره کردم بگی

که عشقت فقط پایِ سجاده نیست


یه عمری نفهمیدم احساستو

کسی از دلم انتظاری نداشت

توو روزای دل بستنِ تو به ما

کسی از خودش اختیاری نداشت


همیشه واسم هر بلایی رسید

تو گفتی که این سرنوشتِ منه

منو پای دنیا کشوندی بگی

همونجا که بودم بهشت منه


رها کردی دستامو شاید یه روز

منم واسه تو بی قراری کنم

میدونی تا وقتی که دورم ازت

نمیشه بدون تو کاری کنم


می دونم که روزایِ دل کندنم

برایِ تو روزایِ شادی نبود

بیا این امانت رو از من بگیر

از اول به من اعتمادی نبود


رها کردی دستامو عاشق بشم

نگفتی که این عاشقی ساده نیست

یه عمری بهت سجده کردم بگی

که عشقت فقط پایِ سجاده نیست


"احمد امیر خلیلی" از مجموعه ترانه " تحتِ پیگردِ قانونی"


** تابلویِ نقاشی " The hands of God" اثر "Adam Michelangelo"


"

شعر بازی : روزِ ناگزیر

ای روزهایِ خوب که در راهید 

ای جاده هایِ گمشده در مِه

ای روزهایِ سختِ ادامه

از پشتِ لحظه ها به دَر آیید

ای روزِ آفتابی

ای مثلِ چشمهایِ خدا آبی

ای روزِ آمدن

ای مثلِ روز ، آمدنت روشن

این روزها که می گذر ، هر روز

در انتظارِ آمدنت هستم

اما . . .

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگارِ آمدنت هستم؟


"قیصر امین پور"

شعربازی : دلشوره



این لحظه ها پایانِ دلتنگی

این روزها محکومِ بی صبری ست


من پا به پایِ گریه بیدارم

دنیام عجیب این روزها ابریست


حِسَم شبیهِ خواب و بیداری

بینِ ندیدن ها و دیدن ها


حسی شبیهِ ترسِ یک گنجشک

از شاخه هنگامِ پریدن ها


بی ترسِ این دلشوره هر شب

فانوسِ دنیایِ تو روشن بود


این شهر روزی شهرِ رویاهام

این خونه روزی خونه یِ من بود


ای لحظه یِ آرامش و تصمیم

حس می کنم بسیار نزدیکی


من با تو می مونم تمامِ عمر

من برنمیگردم به تاریکی . . .


"عبدالجبار کاکایی"