داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : پنجره


مرگ بینِ من و تو فاصله می اندازد

حیف ، هر خواستنی عینِ توانایی نیست


آن که یک عُمر در این کوچه به شوقِ تو نشست

حال وقتی به لبِ پنجره می آیی نیست


"مهدی فرجی"

شعربازی : میله هایِ قفس



من کَزین فاصله غارت زده یِ چشمِ تواَم

گَر به دیدارِ تو اُفتد سر و کارَم چه کنم؟ . .

یک به بک با مُژه هایت دلِ من درگیر است


میله هایِ قفسم را نشُمارم چه کنم؟ . .

"سید حسن حسینی" 

شعر بازی : هبوط در کویر



اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد


آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگِ زرد شد


صاف بود و ساده و شفاف ، عینِ آینه

آه ، این آیینه کی غرقِ غبار و گرد شد؟


هرچه با مقصود خود  نزدیکتر می شد ، نشد

هرچه از هرچیز و هرناچیز دوری کرد ، شد


هرچه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هرچه می پنداشت درمان است ، عینِ درد شد


درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد


سر به زیر و ساکت و بی دست و پا میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد


برزمین افتاد چون اشکی ز چشمِ آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد : زوجی فرد شد


بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عینِ مجنون از پیِ لیلی بیابان گرد شد


کودکِ دل شیطنت کرده ست یک دم در اذل

تا ابد از دامنِ پرمهرِ مادر طرد شد


"قیصر امین پور"

شعر بازی : به دیدارم بیا هر شب



به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است 
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

شعر بازی : تابِ گیسو



هرکسی را تابِ دیدارِ سرِ زُلفِ تو نیست


این که در آیینه گیسو می گُشایی بهتر است . .


"فاضل نظری"