داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : سفر




مرا سفر به کجا می برد؟ 

کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند 

و بند کفش به انگشت های نرم فراغت 

گشوده خواهد شد؟ 

کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش 

و بی خیال نشستن 

و گوش دادن به 

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟ 

 

و در کدام بهار 

درنگ خواهد کرد 

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟ 

شعربازی : مُعما

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهیِ دورترین نقطه یِ دنیا بشوی


ساده نگذشتم از این عشق ،خودت می دانی

من زمین گیر شدم تا تو مبادا بشوی


من و تو مثلِ دو رودِ موازی بودیم

من که مُرداب شدم بلکه تو دریا بشوی


دانه یِ برفی و آن قدر ظریفی که فقط

باید از این طرفِ شیشه تماشا بشوی


گره یِ عشقِ تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی


بعد از این مرگ نفس هایِ مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی


"مهدی فرجی"

شعربازی : لشکرِ عُشاق

این که دلتنگِ توام اِقرار می خواهد مگر؟

این که از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟


وقتِ دل کندن به فکرِ بازپیوستن مباش

دل بریدن وعده یِ دیدار می خواهد مگر؟


عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم

اشتباهِ ناگهان تکرار می خواهد مگر؟


من چرا رُسوا شوم ، یک شهر مشتاقِ تواند

لشکرِ عُشاق ، پرچم دار می خواهد مگر؟


"مهدی مظاهری"

شعر بازی : دغدغه عاشقانه



خوش آمدی بنشین ، آفتاب دَم کردم

که چای دغدغه یِ عاشقانه یِ من نیست


"علیرضا بدیع"

شعربازی : وحشی بافقی

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

آن‌چه او در کار من کرده‌ست در کارش مکن


هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

اعتمادی لیک بر ترکان خون‌خوارش مکن


گر چه تو سلطان حُسنی دارد او هم کشوری

شوکت حُسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن


انتقام از من کِشد مپسند بر من این ‌ستم

رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن


جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هم‌قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن


این چه گستاخی‌ست «وحشی» تا چه باشد حکم ناز

التماس لطف با او کردن از یارش مکن