داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : شاهرخ مسکوب

 

از زندگی بی‌حاصلی که دارم بیزارم. نسبتاً زیاد چیز می‌خوانم ولی عطش دانستن با این قطره‌ها سیراب نمی‌شود. از طرف دیگر دست‌وبالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه‌پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی‌یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می‌افسرد، تنها مرا می‌سوزاند و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.


از " در حال و هوای جوانی" __ "شاهرخ مسکوب"


** به نقل از وبلاگ شخصیِ "محسن آزرم"

احوالِ حافظ : شبِ دهم



ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من می روم الله معک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

خلق را از دهن خویش مینداز به شک

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

از رقیب از بر او یک دو قدم دورترک


کاقه موزیک : آسمان هم زمین می خورد



بی تو 

بی شب افروزیِ ماندنت 

بی تبِ تُندِ پیراهنت

شک نکن من که هیچ 

آسمان هم زمین می خورد . . 



قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ یازدهم



"این جا همه داد می زنند!"

هوا برایِ بیست و ششِ خرداد زیادی گرم است . با این که ده و نیمِ شب هم هست. بازیکنانِ ایران و نیجریه دارند واردِ زمین می شوند و رویِ میزِ رئیس پاسدارخانه پُر است از بسته هایِ نیمه بازِ چیپس و ماستِ موسیر و لیوان هایی که لب تالَب اند از دلستر! همه مان دراتاقی سکونت داریم که در دورانِ آموزشی خیال می کردم مالِ از ما بهتران است. نگاه ها خیره به تلویزیونی که خیلی بزرگ تر از آن تلویزیونِ چهارده اینچِ سالنِ انتظار است و همه منتظریم تا بازی شروع شود.

اگرچه هر چقدر هم حواسمان را پرت کنیم باز نمی توان فراموش کرد که اگر این روزها در هر جایِ دیگری غیر از پادگان بودیم ، جامِ جهانیِ ما هم متفاوت می شد ، بگذریم...

القصه ، بازی خنثی تر از چیزی که فکرش را می کردیم تمام شد و یکی یکی اتاق را ترک کردیم تا نگهبانانی پاسی جدید را به محل هایِ نگهبانیِ شان ببریم. این جا هیچ کس به دیگری اعتماد ندارد ، همین هم هست که باید هر دو ساعت یک بار نگهبانانِ جدید را تا محلِ نگهبانیِ شان که همان برجک هاست ، همراهی کنیم و برگه ای را امضا کنیم و تحویلشان بدهیم تا مبادا اتفاقی رُخ بدهد و مسوولیتش بیفتد گردنِ "پاس بخشها" که همانا ما هستیم!

آرام وبی سر و صدا حرکت میکنیم تا مبادا رئیسِ پاسدارخانه که حدودا از دقیقه یِ شصت به بعدِ بازی را در دنیایِ خواب و رویا تماشا کرده است ، بیدار شود.در سالنِ انتظار که باید حداقل پانزده نگهبانِ قِبراق و آماده رویِ صندلی نشسته باشند ، به تعدادِ انگشت هایِ دست سرباز است! که انها هم یکی در میان گردن هایشان رو به عقب افتاده و دهان هایشان به شکلِ عجیب و عموما ترسناکی باز است. همگی خواب اند! واردِ آسایشگاه می شوم، چراغ ها را روشن می کنم و در کمالِ تعجب می بینم ، ازدیادِ جمعیت سبب شده رویِ اکثریتِ قریب به اتفاقِ تخت ها به جایِ یک نفر ، دو نفر خوابیده باشند!

همه را بیدار می کنم ، اسامیِ نگهبانان را به ترتیبِ نزدیکیِ محلِ نگهبانیِ شان به ساختمانِ پاسدارخانه، از رویِ لیستی که در دستم است ، میخوانم و صف می بندند جلویِ دَر. پس از گذشتِ چهارماه از این پستی که به من محول شده است ، دیگر آن قدر به کم خوابی عادت کرده اماکه به راحتی بتوانم تا این موقع شب ، داد و هَوار کنم سر سربازهایِ آموزشیِ بی نَوا! البته اینجا رسم همین است .کارها جُز با داد و فریادهایِ بی جهت جلو نمی رود. فرمانده ام سرِ من ، من سرِ سربازهایِ آموزشی و آن ها هم چمیدانم ، حتما پایِ تلفن و سرِ دوست دخترهایشان!