داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

نوروزِ . .




مگر نه این که خورشید با بیداریِ چشمانت طلوع میکند؟..

مگر نه این که صبح با سلامِ خواب آلودت جان می گیرد؟!..

مگر این حضورت نیست که روز را نو می کند؟ . . پس این آدمها چرا بی آنکه تو را بشناسند دِم از نوروز می زنند؟... آخر نوروز که جز بودنت تعبیرِ دیگری ندارد..

بخند ، ای بهاری ترین اتفاق خدا . . .بخند و بگذار شکوفه هایِ صورتی رنگِ لبخندت چشمانم را پُر کنند...

چشمانت را خوب باز کن . . بگذار از درخششِ رنگ دانه هایِ چشمانت ، دنیا را رنگ بردارد ...

بنویس . . . از سرِ دلتنگی به جان کاغذها بیفت . . بگذار زمزمه یِ درد و دل هایت گوشِ فلک را کر کند . .

بمان . . . بمان تا همه یِ روزها نوروز باشد . . مثلِ همین روزهایی که در هوایش نفس می کشی . . .

"آرری"

دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (4)





برایت نامه می نویسم . . از یک بیابانِ بی آب و علف . .از یک زمستانِ سرد .. از یک منظره یِ سفید . . برایت نامه می نویسم. . محصور در یک دنیا سنگلاخ . . روبه یک جاده ی برف گرفته . .. 

این جا هوا آفتابی است اما خورشید که زورش به سرمایِ نبودنت نمی رسد . . دوست دارم بلند فریاد بزنم . .بلندِ بلند . . به بلندیِ همین بُرجَکِ سبزرنگِ زنگ زده ای که وزنِ دل تنگی هایم را تحمل می کند . . . همین برجکی که روز و شب درد و دل هایم را گوش می دهد . . .

دلم برایت تنگ شده . .آن قدر زیاد که چشمانم سویی ندارند از بس ندیدَنت . . . 

تو کجایی؟ . . .مگر قرار نبود گرمایِ این احساسِ مشترک ، برف ها را آب کند؟ . . پس این جاده هایِ سفید پوشی که دراز به دراز بینمان خودنمایی میکنند از جانِ ما چه می خواهند؟! . . . 

گوشم برایِ شنیدنِ صدایت تنگ شده . .قول بده اگر روزی دوباره دستانم به دستانت گره خورد ، فقط بخندی . . . 

"آرری"

یک پیشنهادِ منصفانه !



یک آلبومِ خاص که فقط باید شنید :)

"دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (3) "





دلم گرفته . . دلم به اندازه یِ تمامِ روزهایی که ندیدمت گرفته . . .دلم قدِ تمامِ شبهایی که دستت را نبوسیدم تنگ شده . . . اصلا این دوری و فاصله کجایِ تقدیرِ پُر پیچ و خَمم پنهان شده بود که سالهایِ سال از آن غافل بودم؟ . . 


مادر . . . فاصله مجالِ نفس کشیدن نمی دهد . . هر بار که به تو فکر میکنم سنگِ بغض راهِ گلویم را می بندد . . .پس کِی و کجا باز در آغوش می گیرمت؟ . . چند نمازِ صبحِ دیگر بگذرد تا باز در گُرگ و میشِ صبحگاهی نجواهایِ خداییَت گوشم را پُر کند؟ . . . از من بپرس که خوب میدانم این دوری ویران کننده است و بس . . از من بپرس که خوب میدانم هر روز که چشمم در چشمانت نیفتد عمری را از دست داده ام . . و چه بی شمارند روزهایِ از دست رفته یِ عمرِ من . . .


درست است که من دلم گرفته اما . . "خانُم" . . تو دلت نگیرد . . . خدا نکند لحظه ای آسمانِ چشمانت بارانی شود که برقِ صاعقه اش تمامِ هستی ام را به آتش می کشد . . تو فقط بمان . . . بمان و همیشه خوب باش . . .مثلِ همین روزها . . 


تو فقط بخند "خانُم" . . . آخر خودِ خدا هم جنتش را ارزانیِ قدمهایت کرده . . . پس بخند و پادشاهی کن بر بهشتِ بَرینی که با حضورت برایمان دست و پا کرده ای . . . 


"آرری"