داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

نوروزِ . .




مگر نه این که خورشید با بیداریِ چشمانت طلوع میکند؟..

مگر نه این که صبح با سلامِ خواب آلودت جان می گیرد؟!..

مگر این حضورت نیست که روز را نو می کند؟ . . پس این آدمها چرا بی آنکه تو را بشناسند دِم از نوروز می زنند؟... آخر نوروز که جز بودنت تعبیرِ دیگری ندارد..

بخند ، ای بهاری ترین اتفاق خدا . . .بخند و بگذار شکوفه هایِ صورتی رنگِ لبخندت چشمانم را پُر کنند...

چشمانت را خوب باز کن . . بگذار از درخششِ رنگ دانه هایِ چشمانت ، دنیا را رنگ بردارد ...

بنویس . . . از سرِ دلتنگی به جان کاغذها بیفت . . بگذار زمزمه یِ درد و دل هایت گوشِ فلک را کر کند . .

بمان . . . بمان تا همه یِ روزها نوروز باشد . . مثلِ همین روزهایی که در هوایش نفس می کشی . . .

"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.