داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دوباره . . . (2)



از یه اخلاقِ ساره خیلی خوشم میاد ، اونم کنجکاویشه! نه ازین مدلهای کنجکاوی ساده مثلِ آدم فضولا ، یه جور حسِ پرسشگریِ خاص که هیچ موقع به سطح راضی نیست .


یادم می آد آخرین باری که وقت کردیم با هم حرف بزنیم ، اون بعداز ظهری بود که داشتیم دوتایی کتابخونه یِ طبقه ی بالا رو مرتب میکردیم . که ساره یهو بی مقدمه رو کرد به من و پرسید :


- تو که اینقدر عاشقشی ، شده تاحالا ناراحتت کنه یا از دستش عصبانی شی؟


گفتم : "خُب آره! معلومه!"


- خب تو اون لحظه به چی فک میکنی؟"


** به جشمهاش!


- یعنی چی؟! نمیفهمم ، فکر کردن به چشمهاش اونم وقتی ناراحتت کرده چه کمکی میکنه؟


** شنیدی میگن وقتی عصبانی هستین ، برین یه لیوان آب پُر کنین و بشینین بخورین ، یا چمیدونم تا دَه بشمارین ، که یه وقت تو عصبانیت حرفی نزده باشین یا تصمیمی نگرفته باشین؟


- آره ، ولی چه ربطی داره؟


** خب این واسه اینه که میخوان حواسِ مغزو پَرت کنن ، یعنی تورو پرتابت کنن تو یه دنیایِ دیگه..


- خُب


** حالا دوباره برو تو پروفایلش ، به عکسش نگاه کن ، به نظرت تویِ اون صورت چی منو پرت میکنه به یه دنیایِ دیگه؟


خنده یِ ریزی زد و گفت : "اَلحَق که جُفتتون دیوونه این! "


"آرری"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سیزدهم




"شهردار!"

نمی دانم دقیقا این ها چیست که دارد از آسمان بر زمین می بارد. نه شبیهِ برف هستند و نه باران! با این حساب اکثرِ قریب به اتفاقِ بچه ها یِ آسایشگاه آمده اند دمِ در و در فضایِ باز ایستاده اند تا از این هوایِ دلپذیر و ساده و این ذراتِ آسمانیِ عجیب لذت ببرند. جمعِ شش نفره شان که متشکل از اصلیت ها و شهرهایِ مختلف است با بحث در موردِ همین ذرات گرم شده. هر کسی دارد توضیح می دهدکه در زبانِ بومیِ شان به این ها چه می گویند. من اما کمی ان طرف تر از جمعشان و پایِ تلفنِ همگانی ایستاده ام و در حالی که منتظرم تا سربازی که دارد با لهجه ای ناشناخته با تلفن صحبت می کند ، کارش تمام شود ، از سرما این پا و آن پا می کنم.


فکر می کنم چندماهی از آخرین تماسی که با بستگانش داشته می گذرد، آخر بیست دقیقه است که دارد شماره تلفن هایِ مختلف را می گیرد و حرف می زند. برایِ چندمین بار گوشیِ تلفن را سرِ جایش می گذارد و باز دفترچه یِ یادداشتِ کوچک و آبی رنگش را باز می کند و از صفحه ای که بالایش نقاشیِ یک چشمِ احتمالا زنانه با مُژه هایی ترسناک و اغواکننده را کسیده ، شماره یِ تلفنِ دیگری بگیرد. با دست رویِ شانه اش می زنم، با اکراه برمی گردد. می گویم : "داداش من نیم ساعته علافم اشنجا! پنج دقیقه هم بیشتر کار ندارم!طلاق بده دیگه این لامصبُ!". 

جور و پلاسش را به صورتِ موقتی جمع میکند و بالاخره می توانم زنگ بزنم و از اشکان سوالم را بپرسم. گوشی را که برمیدارد ، میگویم : "سلام. اشکان اسمِ اون بازیگره زنه چی بود، همون چشم رنگیه که با جرج کلونی تو up in the air بازی میکرد؟" ثانیه ای فکر میکند و جواب می دهد : "وِرا فارمیگا!". تشکر می کنم و ادامه می دهم که داشتیم  با بچه ها حرفش را می زدیم و من اسمش را فراموش کرده بودم. می خندد و اب شری این که به مادر و پدرم سلام برساند ، قطع میکنم.


چه شانسی دارم! درست همین امشب ، هوا باید این قدر سَرد میشد و باران و برفِ توامان می بارید؟ ساعت شش و سی دقیقه یِ بعدازظهر است و من امشب ، "شهردارِ" آسایشگاه هستم. نه این که این شهردار بودن منصبی افتخاری باشدکه با رای و اینجور چیزها مشخص شود ، نه! "شهردارِ" موقتِ آسایشگاه که به صورتِ روزانه و چرخشی تعویض می شود ، فردی است که به صورتِ کاملا محترمانه و در عینِ حال جَبری ، مامورِ اورِ خدماتِ آسایشگاه است. از تهیه و حملِ جیره یِ غذاییِ بیست و چند نفر از آشپزخانه تا آسایشگاه گرفته ، تا سر و سامان دادنِ امورِ نظافتی ، مثلِ شستنِ ظرف ها و نظافتِ آسایشگاه و رسیدگی یه وضعیتِ همیشه قرمزِ سطلِ زباله!


"آرری"


**این عکسِ خودِ خودمان است و همه یِ اتفاقاتی که می خوانید در همین چهاردیواری رخ داده است.دلم برایِ تمامیِ حاضرانِ در عکس تنگ شده ، هر جا هستند سلامت باشند.

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوازدهم



"گزینه یِ سوم!"


راه می افتیم توی بیابانِ تاریک ، نگهبان ها به صف و مرتب و من سمتِ راستشان. نه چراغ قوه نیاز است و نه هیچ ابزارِ کمکیِ دیگری . به صورتِ کاملا طبیعی راه را از بَرِم و حتی تک تکِ چاله چوله هایِ این بیابان را هم می شناسم. در بینِ راه یکی از نگهبان ها نزدیکم می شود و در گوشم می گوید :"آقا میگَن این بیابونا جِن داره! سالایِ قبل هم چندتایی اومدن سراغِ سربازا. راسته؟"

 نگاهی به صورتش می اندازم ، سن و سالش حسابی کم به نظر می رسد. می گویم : "نه پسرجان! اگه این جاها حتی یه دونه هم جِن داشت من تا حالا صدبار جنی شده بودم! تو میدونی من روز در میون تو این بیابونا پَلاسَم؟!"

کمی می خندد و میگوید : "خدا صبرتون بده. والا من که حسابی ترسیدم." م گویم : "نترس! خودم میام بهت سر می زنم". 

دلم برایش می سوزد ، از برادرِ کوچکِ خودم هم کوچک تر بود و صورتش کاملا نشان می داد که ترسیده.بگذریم..

گروهِ نُه نفریِ همراهم را در محل های نگهبانیِ شان قرار داده ام و صفی از نگهبان هایِ قدیمی که جان ندارند ، راه بروند ، پشتِ سرم به راه افتاده اند. داریم می رویم سمتِ پاسدارخانه تا هم آن ها به استراحتشان برسند ، هم اگر قسمت شد ، خودم هم ساعتی چشم هایم را رویِ هم بگذارم.

نزدیکِ پاسدارخانه می شویم، از راهِ بیابان گذشته ایم و واردِ راهِ آسفالتِ گردان هایِ آموزشی شده ایم، می ایستم ، تا صفِ سربازها عبور کنند و شمارش کُنمِشان. یک نفر کم است. پرس و جو میکنم ، می بینم هیچ کدامشان خبر ندارند که این نگهبانِ مفقوده کجاست! آن ها خیلی نگران نمی شوند، انگار وقفه افتادن در ساعاتِ استراحتشان مهم تر از گم شدنِ یکی از هم خدمتی هایشان ، ان هم در این بیابان است. من اما علیرغمِ تسلطم رویِ همه یِ راه دَر روهایِ این بیابان کمی ترسیده ام که نکند بلایی سرش آمده باشد.

چند حالت بیشتر نداشت. گزینه یِ یک: یا پایِ یکی از برجک ها ایستاده بود و داشت با نگهبان ها احوالپرسی می کرد ، گزینه یِ دو: یا جایی در این بیابانِ تاریک را برایِ رفعِ یکی از ضروری ترین نیازهایش انتخاب کرده بود که موقتی بود و دیگر باید پیدایش می شد ، گزینه یِ سه : یا آنکه در چاله ای، چیزی افتاده بود و احتمالا داشت تقاضایِ کمک می کرد.


موردِ صوم صحیح بود. صف را فرستادم به امانِ خدا و خودم برگشتم در بیابان تا نگهبانِ مفقوده را پیدا کنم. از کنارِ سنگرِ یکی از برجکای مخروبه و خالی که رد شدم ، دیدم صدای ناله اش می آید. گزینه یِ دوم را انتخاب کرده بود و به محضی که کارش تمام شده بود فهمیده بود مارا گُم کرده ، همین هم بده که کمی به چپ و کمی به راست رفته و بعد هم گزینه یِ سوم.


پیدایش کردم ، به رسمِ معمول سرش دادنزدم. فقط تهدیدش کردم که اگر بارِ دیگر چنین دسته گُلی به آب بدهد ، به هیچ وجه فکرِ پیدا کردنِ سربازِ گُم شده از این کُهنه بیابان به سرم نمی زند و خودش می ماند و سگ های بی شماری که در کمینِ همین سربازهایِ گُم شده اند! حسابی ترسیده بود. آخر همین چند شب پیش بود  که یه سگِ گرسنه و سرمازده ، پایِ یکی از همین سربازهایِ آموزشی را گاز گرفته بود، آن هم سرِ پُستِ نگهبانی!


القصه رساندمش به بهداری و همه چیز ختمِ به خیر شد. به پاسدارخانه که برگشتیم ، وقتِ استراحتم بود. با همان وضعیت واردِ آسایشگاهِ پاسدارخانه شدم و رویِ یکی از همان تخت هایِ گوشه ِ دیوار افتادم. باید زودتر می خوابیدم چون برایِ استراحت فقط سه ساعت وقت داشتم!


"آررِی"

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ یازدهم



"این جا همه داد می زنند!"

هوا برایِ بیست و ششِ خرداد زیادی گرم است . با این که ده و نیمِ شب هم هست. بازیکنانِ ایران و نیجریه دارند واردِ زمین می شوند و رویِ میزِ رئیس پاسدارخانه پُر است از بسته هایِ نیمه بازِ چیپس و ماستِ موسیر و لیوان هایی که لب تالَب اند از دلستر! همه مان دراتاقی سکونت داریم که در دورانِ آموزشی خیال می کردم مالِ از ما بهتران است. نگاه ها خیره به تلویزیونی که خیلی بزرگ تر از آن تلویزیونِ چهارده اینچِ سالنِ انتظار است و همه منتظریم تا بازی شروع شود.

اگرچه هر چقدر هم حواسمان را پرت کنیم باز نمی توان فراموش کرد که اگر این روزها در هر جایِ دیگری غیر از پادگان بودیم ، جامِ جهانیِ ما هم متفاوت می شد ، بگذریم...

القصه ، بازی خنثی تر از چیزی که فکرش را می کردیم تمام شد و یکی یکی اتاق را ترک کردیم تا نگهبانانی پاسی جدید را به محل هایِ نگهبانیِ شان ببریم. این جا هیچ کس به دیگری اعتماد ندارد ، همین هم هست که باید هر دو ساعت یک بار نگهبانانِ جدید را تا محلِ نگهبانیِ شان که همان برجک هاست ، همراهی کنیم و برگه ای را امضا کنیم و تحویلشان بدهیم تا مبادا اتفاقی رُخ بدهد و مسوولیتش بیفتد گردنِ "پاس بخشها" که همانا ما هستیم!

آرام وبی سر و صدا حرکت میکنیم تا مبادا رئیسِ پاسدارخانه که حدودا از دقیقه یِ شصت به بعدِ بازی را در دنیایِ خواب و رویا تماشا کرده است ، بیدار شود.در سالنِ انتظار که باید حداقل پانزده نگهبانِ قِبراق و آماده رویِ صندلی نشسته باشند ، به تعدادِ انگشت هایِ دست سرباز است! که انها هم یکی در میان گردن هایشان رو به عقب افتاده و دهان هایشان به شکلِ عجیب و عموما ترسناکی باز است. همگی خواب اند! واردِ آسایشگاه می شوم، چراغ ها را روشن می کنم و در کمالِ تعجب می بینم ، ازدیادِ جمعیت سبب شده رویِ اکثریتِ قریب به اتفاقِ تخت ها به جایِ یک نفر ، دو نفر خوابیده باشند!

همه را بیدار می کنم ، اسامیِ نگهبانان را به ترتیبِ نزدیکیِ محلِ نگهبانیِ شان به ساختمانِ پاسدارخانه، از رویِ لیستی که در دستم است ، میخوانم و صف می بندند جلویِ دَر. پس از گذشتِ چهارماه از این پستی که به من محول شده است ، دیگر آن قدر به کم خوابی عادت کرده اماکه به راحتی بتوانم تا این موقع شب ، داد و هَوار کنم سر سربازهایِ آموزشیِ بی نَوا! البته اینجا رسم همین است .کارها جُز با داد و فریادهایِ بی جهت جلو نمی رود. فرمانده ام سرِ من ، من سرِ سربازهایِ آموزشی و آن ها هم چمیدانم ، حتما پایِ تلفن و سرِ دوست دخترهایشان!


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دَهم



"عاشقانه هایِ رویِ برجک!"

تجربه یِ چهارروزه یِ اردوگاه آن هم در این سرمایِ خشک و بیابانیِ بهمن ماه ، قطعا تا ابد دیگر سراغمان نخواهد آمد. این مساله همان طور که در صفِ حمام ایستاده ام تا خستگیِ این چند روزه را از تن به در کنم به ذهنم خطور می کند. فرصتِ گروهِ صد و چهل نفریِ آسایشگاهِ ما برایِ حمام کردن بسیار کم است ، همین هم هست که در هر کدام از اتاقک ها به جایِ یک سر ، دو سَر زیرِ دوش دیده می شود!


دو روز بعد از بازگشتِ قهرمانانه مان از اردوگاه ، نامِ من و چهارده نفرِ دیگر را خواندند تا برویم پاسدارخانه. مثلِ این که تجربه هایِ ناشناخته مان تمامی ندارد و این شصت روزِ دوره یِ اموزشی می خواهد تا ابد طول بکشد. پاسدارخانه ساختمانی بود که تشکیل می شد از یک آسایشگاه با حدودِ بیست تخت خواب ، یک سالن شبیهِ سالنهایِ انتظارِ ترمینالها که سرهایِ همه یِ سربازانِ درونش چرخیده بود رو به سمتِ تلویزیونِ چهارده اینچی که آن بالا داشت فوتبال نشان می داد. و یک اتاقکِ کوچک که مالِ از ما بهتران بود انگار. پاسدار بودم. یعنی باید می رفتم رویِ بُرجک و در ساعاتِ مشخصی نگهبانی می دادم. این بار قضیه خیلی حساس تر از بوفه بود و البته خوفناک تر.اینجا دیگر بحثِ امنیتِ کُلیِ پادگان بود و رویِ دوشم سلاح داشتم.

 

به خودم که آمدم دیدم ساعت یازدهِ روزِ جمعه است و ماشین هایی که از جاده یِ کناریِ پادگان عبور می کنند ، دارند برایِ منی که نزدیک به دو ساعت است بالایِ بُرجک ایستاده ام ، بوق می زنند.


عکس العمل هایِ سربازانِ رویِ برجک هایِ حاشیه یِ جاده به بوق زدن ها و دست تکان دادن ها ، به دو صورت است. یا دست تکان می دهند تا تشکر کنند ، یا دست تکان نمی دهند تا بتوانند با تمرکزِ بیشتری فُحش بدهند! لذا ترجیحا اگر روزی ، وقتی و جایی سربازی را دیدید که حاشیه یِ جاده رویِ برجکِ نگهبانی ایستاده ، کاری به کارش نداشته باشید، بگذارید تویِ حالِ خودش باشد. مثلِ ان روزِ تعطیلِ لعنتی که من خسته بودم و رویِ همان برجکِ نگهبانیِ سبزرنگِ زنگ زده ، این را گفتم : 


همین امروز دلم می خواد بیای پیشم

همین جا که دارم دلتنگ تر میشم


کجا دستات ازم کَم شد ، چقد دوری

مُدارا می کنم با دردِ مجبوری


تو این جایی که من هستم

همه چی رنگ پَس داده

روزاشم سَرده ، انگار

از چِشِ خورشید افتاده


هوا ابریِ ابری و 

زمین از سنگ سنگینه

چشام کَم داره چشماتو

دیگه هیچی نمی بینه


چقداین فاصله دستاش سنگینه

کسی حالِ بدِ مارو نمی بینه


ازین احساسِ دلتنگی تلف می شم

همین امروز دلم می خواد بیای پیشم..


"آرری"