داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ نُهم



"آخرالزمانِ شبانه!"

واردِ چادر که می شویم ، تاریکیِ مطلق مثلِ یک کشیده یِ آبدار می خورد تویِ صورتمان. یک چادرِ نه چندان بزرگ که فاقدِ هرگونه ابزارآلاتِ گرمایشی و روشنایی است و دورتادورش با کوله هایِ پر وسیله مان پُر شده. تازه نُه عدد پتو هم مثلِ یک کوه درست وسطِ چادر رویِ هم تلنبار شده اند. چاره ای نیست ، به نورِ اندکِ چراغ قوه یِ بی جان و کوچکِ یکی از بچه هایِ گروه متوسل می شویم تا لااقل بتوانیم جایی برایِ خوابیدنمان باز کنیم. آن طور که شنیدیم طراحیِ این چادرهایِ مثلا نُه نفره به گونه ایست که چهار نفر یک طرف و پنج نفر طرفِ دیگرِ آن بخوابند ، اما سرمایِ شدید سبب می شود تا این الگویِ از پیش تعیین شده را به هم بزنیم و هر نُه نفرمان یک گوشه یِ چادر جا خوش کنیم. درست چسبیده به هم . آن قدر فشرده و چسبیده که جایی برایِ چرخیدن هایِ ناخودآگاه باقی نماند. فقط باید به سقفِ چادر خیره شویم . مثلِ یکی جسد.

سلاحی که برایِ امنیت و راحتیِ توامان به عنوانِ بالش زیرِ سرم گذاشته ام را کمی جا به جا می کنم تا قسمتِ مطح و بدونِ پستی -بلندیِ آن زیرِ سرم قرار بگیرد ، بلکه خوابم ببرد.

 هنوز ساعتی از گرم شدنِ چشمانمان نگذشته که صدایِ فریادهایِ "تو سنگرهاتون پناه بگیرین!" همان گروهبانِ کوتاه قامت برق از سرمان می پراند و نمی فهمیم با چه سرعتی سلاح ها را رویِ دوشمان بیندازیم ، از چادر خارج و در سنگرها پنهان شویم.

از چادر که خارج می شویم ، فضایِ اردوگاه آخرالزمانی است. هوا پُر از دود است و از هر طرف صدایِ شلیکِ گلوله هایِ مشقی شنیده می شود. رویِ هر کدام از کوه هایِ دور و برمان آدمهایی ایتاده اند که همه صورت هایشان را (به جُز چشمها) پوشانده اند و دارند TNT منفجر می کنند! عجیب محشرِ کُبرایی شده. در همان سنگرِ تیره و تار ، ساعتم را نگاه می کنم، دوازده است.

روزمرگی : پیش درآمدی بر یک قصه یِ متولد نشده



رویَم نمیشُد حرف هایم را مستقیم در چشمانت بگویم.پس هر روز  برایت قصه ای کوتاه می نوشتم و به تو می دادم تا بخوانی و کمکم کنی تا بهتر بنویسم. یادم هست همان روزِ اول به تو گفته بودم که دوست دارم یک روز نویسنده یِ بزرگی شوم و تو گفته بودی همه یِ نویسنده هایِ بزرگ روزی قصه هایِ کوتاهِ خوبی می نوشتند. و من دوست نداشتم فکر کنم که منبعِ این حرفت کجاست و چقدر معتبر است. فقط دوست داشتم باورش کنم ، چون تو می گفتی. مثلِ تمامِ حرفهایت که بی چون و چرا در ذهنم فرو می شُد و فراموش شدنی هم نبود.

و تو شبانه ، حرفهایِ دلم را که به طرزِ کاملا ناشیانه ای لا به لایِ قصه ای کوتاه چپانده بودمشان ، را می خواندی و طرح می زدی و روزِ بعد نقاشی هایی که بر اساِسِ قصه هایم کشیده بودی را تحویلم می دادی.و وقتی تو ، به رویِ دنیایِ کوچکم لبخند می زدی ، ذوق می کردم و باز عزمم را جزم می کردم که قصه هایِ بیشتری برایت بنویسم.اما این طور نمی شد ، این طور هیچ وقت نمی فهمیدم که تو بالاخره کِی حرفِ دلم را فهمیده ای و می خواهی جوابم را بدهی. تو هم که اصلا چیزی به رویت نمی آوردی.


و اینگونه شد که اگرچه ما ، ماهها با همین کلمه ها و طرح هایی که رویِ کاغذ نقش می بستند عشق بازی می کردیم ، اما دل را دریا زدم و یک عصرِ جمعه ، حرفهایم را برایت نوشتم. عُریان. بدونِ نقابِ داستانک هایِ آدمهایِ همیشه پُر حاشیه یِ قصه ها. و نمیدانم تو آنها را چه خواندی که ناپدید شدی.


نوشتم : "به شب و خورشیدِ روشنی که صبح در آسمانِ تاریکش متولد خواهد شد ، سوگند.به نسیمِ صبحگاهی و بارانِ بی صدایی که در گرگ و میش برگ ها را خواهد شُست ، سوگند.که دلداگی جُز تسلیم نیست و عقل اتفاقا چه خوش ساز می نوازد آهنگِ دلدادگی را. و چه کسی گفته آدمِ دلداده عقل ندارد؟ پس این وسوسه یِ بی پایانِ خواستن که از خاکِ عقل سبز شده چیست؟و این فکر چیست که صورتِ یار را هر آن هویدا می کند و پرده یِ چشمان را پُر می کند ؟  به خودمان بیاییم و باور داشته باشیم که زندگی جُز با دلدادگی سامان نمی گیرد و اصلا سِرِ دلدادگی همین است. جاودانگی."


"آرری" - تابستانِ نود و چهار

** عکس : پویان صدقی


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هشتم



"روایتِ تسلیم شدن در برابرِ ناشناخته ها"

یک ماه و اندی گذشته و کم کم پوستم دارد کُلُفت می شود. یک شِلِ دوازده تایی آب معدنیِ کوچک و یک پتو و چند دَه لباسِ گرم را در کوله ام چپانده ام و رویشان را با انواع و اقسامِ خوردنی هایی که تا چهار-پنج روز تاریخِ انقضایشان تَه نمی کشید ، تزیین کرده ام. پتویِ دیگرم را با طناب رویِ کوله ام بسته ام و سلاحی نسبتا سنگین هم رویِ دوشم انداخته ام. همگی اولِ جاده ای سنگلاخ ایستاده ایم که قرار است در انتها به کمپی کوهستانی ختم شود ، که اینجا "اردوگاه" صدایش می کنند. این سفرِ چهار روزه قرار است آخرین چالشِ جدیِ دورانِ آموزشیِ مان باشد و البته خدا می داند که هست یا نه!


به هر مصیبتی شده جاده را می گذرانیم و به کمپ که می رسیم ، ترجُمانِ بصریِ "بیابانِ بی آب و  علف" جلویِ چشمانمان نقش می بندد. همان اولش فرمانده یِ لاغرانداممان به همه هشدار می دهد که این روزها قرار است به صورتِ دسته جمعی زندگی در شرایطِ سخت را تجربه کنیم ، لذا باید خودمان را برایِ همه چیز آماده کنیم!



به گروههایِ نُه نفری تقسیممان می کنند و من سرگروه می شوم.سرگروهِ گروهِ هفت. چادرمان را که بنا کردیم ، صف می بندیم تا آموزش هایِ صحراییِ مان شروع شود.


کلاسهایِ آموزشی-صحراییِ روز زیرِ آفتابی سوزان برگزار می شود و پیاده روی ها و تیراندازی هایِ شبانه هم در سرمایی بی سابقه و زیرِ بارانی که گاهی می بارد و گاهی نه. امکانات تقریبا نزدیک به صفر است. آبِ شُرب به زور گیر می آید و کنسروِ لوبیا و بادنجان وعده هایِ نهار و شام را به صورتی عادلانه ای بینِ خودشان تقسیم کرده اند. ساعت نُهِ شب شده و از هر چهار طرف صدایِ فریادی می آید که همه مان را به خوابیدنِ بی سرو صدا در چادرهایِ مشخص شده دعوت می کند. اینجا حتی خوابیدن و استراحت کردن هم آدابِ مخصوص به خودش را دارد. مثلا شما نمی توانید مثلِ یک آدمِ عادی بروید در چادرتان و بخوابید! راه رفتن و آرامشی در کار نیست. در فاصله یِ چند متریِ چادرها ، دستورِ خواب می دهند و همه یِ سربازها باید بعد از شنیدنِ صدایِ سوت با بیشترین سرعتِ ممکن خودشان را به درونِ چادرِ مربوطه پرتاب کنند ، وگرنه باید تمامِ شب را با سلاح هایِ سرد و سنگینی که رویِ زمین افتاده اند و نگهبانی ندارند ، سَر کنند!

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ هفتم



"وجوهِ ناشناخته یِ علمِ ماورا!"


شب هایِ دی ماهِ این بیابان عجیب سرد است. ساعت یکِ بامداد است که یک نفر که چشمانش از بی خوابی تقریبا از حدقه در آمده اند ، بیدارم می کند تا عازمی محلِ نگاهبانی ام شوم. لحظه یِ موعود رسیده . حتی الامکان تمامِ اَلبسه ای که ذره ای کُرک و پشم داشته باشند را زیرِ لباس هایِ نظامی ام می پوشم و کلاه به سَر و شال دورِ گردن راهیِ محلِ مذکور می شوم. 


آدمِ سالم را اگر در آرمانی ترین شرایط ، دو ساعت ، آن هم در این وقتِ شب در این محل قرار بدهی و بگویی نه حق دارد ، بنشیند ، نه چیزی بخورد و نه حتی با کسی حرف بزند ، به وجوهِ ناشناخته ای از علمِ ماورا دست می یابد! چه برسد به من ، که سربازِ تازه واردی بودم که هنوز ده روز نمی گذشت که خانه و کاشانه ام را ترک کرده و راهیِ خدمتِ مقدسِ سربازی شده بودم.


مساله یِ توهمِ شنیدنِ صدایِ پا از یک طرف و بحرانِ تشبیهِ اجسامِ ساکن و بی جان به وحشتناک ترین ما به ازاهایِ بیرونی از طرفِ دیگر ، را به رژه یِ تمام نشدنیِ سگ هایِ بی خانمانِ و گُرگ نمایِ پادگان! اضافه کنید. حاصل ترکیبی می شود که همه یِ آنچه در این جا به نامِ نگهبانیِ پاسِ سه بوفه می شناسندش.


ساعت سه و پنج دقیقه یِ بامداد است و در حالی که پاهایم دیگر حتی نایِ ایستادن را هم ندارند ، چشمم به جمالِ نگهبانِ جدید روشن می شود و این یعنی چراغِ سبزی برایِ یک خوابِ یک ساعته تا سوت هایِ بیدارباش. کاش باز هم از آن رویاهایِ شیرین ببینم .


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ ششم




"میدانِ موانع"


روزِ کاری با دسته بندیِ سربازانی که هر کدام به شکلی شاملِ یکی از بندهایِ آیین نامه می شدند شروع شد.فرمانده ابتدا آیین نامه یِ مربوط به تقسیمِ سربازانِ واجدِ شرایط در استان هایِ خودشان را خواند و سپس از ما خواست تا به تفکیکِ بندها در صف هایِ جداگانه قرار بگیریم. آیین نامه شش بند داشت و من در صفِ هفتم بودم. یعنی صفِ آن هایی که واجدِ هیچ کدام از آن شرایط نیستند! 

در طولِ روز و در آن ساعاتی که در کلاس هایِ آموزشیِ مختلف وقت می گذارندم ، مدام با خودم فکر می کردم که اگر فقط واجدینِ شرایط در استان و چه بسا شهرِ خودشان خدمت کنند ، پس تکلیفِ امثالِ من چه می شود؟ ساعت ها با همین افکار می گذشت تا ساعتِ دوازده و نیمِ ظهر رسید که نمازِ ظهر و عصر را هم خوانده بودیم و کم کم سرو صدایِ دیگ هایی می آمد که قرار بود یک لشکر سرباز را سیر کند! اما زهی خیالِ باطل. 

هنوز برایِ نهار زود بود. جمیعِ صد و چهل نفریِ مان را به زمینِ فوتبالِ خاکی ای بردند که اطرافش را انواع و اقسامِ سازه هایِ عجیب و غریب پُر کرده بودند و اسمش را گذاشته بودند "میدانِ موانع". درست حدس زده بودیم ، ضیافتی که برایِ پیش از نهارمان تدارک دیده بودند ، دویدن هایِ بی پایان در این میدانِ برهوت با چاشنیِ بالا و پایین شدن هایِ هر از گاهی از سازه هایِ دورش بود. آن قدر که فقط جان داشته باشیم هر طوری هست خودمان را به سلف برسانیم و رویِ میز و صندلی هایش بیفتیم! و در تمامِ طولِ روز رویم را از بوفه بر می گرداندم تا شب شد.