داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرف مردم : فریبا وفی



درستش این بود که در آپارتمان کوچک خودم زندگی تازه ای را شروع کنم و به "در" مثل گذرگاهی که قرار است مردی از آن وارد شود ، نگاه نکنم. "در" فقط یک کاربرد داشت. باز بشود. کسی برود بیرون و بعد بیاید تو. کاربرد دیگرش منقضی شده بود. کاربردی که عبارت بود از باز شدن و آمدن کسی که به زندگی آدم رنگ و معنای خاصی می داد و او را از شر حال خرابش نجات می داد. 

داشت رابطه ام با "در" عوض می شد ، همانطور که رابطه ام با او عوض شده بود.


"مجله داستان همشهری _ شماره هفتاد و پنجم _ فروردین 1396

حرفِ مردم : یکتا کوپان


بعد پدرم برایم نهار گرفت و باز سوار کشتی شدیم تا برویم ایستگاه قطار و برگردیم آنکارا.ناگهان گفت : "بیا برای مرغ های دریایی نان بیندازیم توی آب" . 

از دیدنِ مرغ های دریای ذوق زده شده بودم ، انگار از رویا به آن جا رسیده بودم. وقتی برای مرغ های دریای نان می انداختیم ، پدرم دستی به سرم کشید و گفت : "قهرمانِ من!" 

چه صحنه ی زیبایی بود ! آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم . . 

**یکتا کوپان _ مجله داستان شماره هفتاد و پنجم _ نوروز 1396
*** نام اثر : The Thankful Poor_ 1894

حرفِ مردم : آیزاک سینگر

من هیچوقت پشت میزم نمیشنیم تا داستانی را طراحی کنم و بعد شروع به نوشتنش کنم. همیشه یادداشت برداری میکنم. یادداشت هایم درباره اتفاقات ناخواسته ایست که در زندگی ام می افتند. بدونِ اینکه به دنبالشان باشم ، چیزی که یادداشت برمی دارم ، شبیه یک ایده یِ اولیه برایِ داستان است. اما خُب داستان باید نقطه یِ اوج داشته باشد و من از آن نویسنده هایی نیستم که فقط تکراری از زندگی را می نویسند. وقتی چیزی به ذهنم می رسد ، یادداشتش می کنم و آن قدر صبر میکنم تا تبدیل به داستانی برایِ نوشتن شود، تازه آن وقت است که دست به کار نوشتن می شوم.

"آیزاک سینگر"

حرفِ مردم : کالین فرث



وقتی که واقعا درگیرِ خواندنِ رمان هستم ، در طولِ خواندنش - و نه فقط آن ساعت هایی که مشغولِ خواندن هستم - دنیا را جورِ دیگری می بینم. انگار دارم در میانِ مِه قدم می زنم. مسحور از جادویِ کتاب ، به هر چیزی از میانِ منشوری متفاوت نگاه می کنم. دارم جورِ ناقصی از یک نظریه نقل قول می کنم که چند سالِ پیش به ش برخورد کردم. ایده یِ اصلی این بود که هر کسی در این دنیا یک زندگیِ مخفی دارد. همه یِ چیزهایی که دور و برمان اتفاق می افتند و ما آن ها را در خودآگاهمان تحلیل نمی کنیم ، با ما و درونِ ما می مانند. یک مکتبِ فکری هست که می گوید اشیایِ بی جان قادرند باعثِ ایجادِ احساساتِ خاصی در شما شوند بی آن که بدانید چرا. یک ماگِ سبزرنگ برمی دارید و قهوه ای را که تویش ریخته اید، می نوشید و به چیزی جُز این فکر نمی کنید که قهوه اش خوب است یا بد. حدودِ یک ساعت بعد غمگین می شوید و نمیدانید چرا. شاید رنگِ ماگ درست همان رنگِ ماگِ مادربزرگتان بوده. از احساساتی که در شما بیدار شده اند با خبرید ، اما نمی دانستید که ناخودآگاهتان از میانِ این همه چیز عبور کرده ، چیزی را به خاطر آورده ، لحظاتِ ناخوشایندِ مربوط به آن را مرور کرده و بعد نتیجه را به شما منتقل کرده است.


پس کتاب می تواند چیزهایی را در شما بیدار کند که پیش از خواندن در خواب بوده اند. برایِ من چنین امکانی ارزشمند است. این طور نیست که تنها به زاویه یِ دیدِ نویسنده واکنش نشان بدهم ، لذتی که از به دست گرفتنِ یک کتاب نصیبم میشود ، مالِ خودم است . از خودم می آید.


"کالین فِرث" __ مجله ی "اُ مَگزین" _ 2005

ترجمه : "سید جواد رسولی"

به نقل از شماره شصت و هفتمِ مجله سینماییِ 24 _ شهریورِ 94 - صفحه یِ 100

حرفِ مردم : محمد صالح علا

محبوبم! 

مساحتِ عُمرِ من شمایید. یادَ ما رُخ داده است. روزهایِ با شما بودن چنان بزرگ شده اند که دیگر نمی شود آن را پنهان کرد.

محبوبم! 

سنگ بر سبو می خورد و یادِ شما می رسد. در آینه زارِ عشق شرحِ دلدادگی ِ من عظیم است.پنهان نمی ماند. هیچ کس قادر نیست در برابرِ دل ها و نگاه ها دی.واری بکشد.

همین که شما را می بینم دست و پایم را گُ م می کنمو راهِ خانه ام را.

لب هایِ بی زوالِ شاعر غزل غزل می شکفد.

شعر ، نقاشیِ صامتِ درد دل با شماست. نقاشی دهان شماشعرِ صامت است.

محبوبم! به هر ایستگاهی که برسی با شما پیاده می شوم...


*از " دست بردن زیرِ لباسِ سیب __ محمد صالح علا __ صفحه شش"