داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دوباره . . . (2)



از یه اخلاقِ ساره خیلی خوشم میاد ، اونم کنجکاویشه! نه ازین مدلهای کنجکاوی ساده مثلِ آدم فضولا ، یه جور حسِ پرسشگریِ خاص که هیچ موقع به سطح راضی نیست .


یادم می آد آخرین باری که وقت کردیم با هم حرف بزنیم ، اون بعداز ظهری بود که داشتیم دوتایی کتابخونه یِ طبقه ی بالا رو مرتب میکردیم . که ساره یهو بی مقدمه رو کرد به من و پرسید :


- تو که اینقدر عاشقشی ، شده تاحالا ناراحتت کنه یا از دستش عصبانی شی؟


گفتم : "خُب آره! معلومه!"


- خب تو اون لحظه به چی فک میکنی؟"


** به جشمهاش!


- یعنی چی؟! نمیفهمم ، فکر کردن به چشمهاش اونم وقتی ناراحتت کرده چه کمکی میکنه؟


** شنیدی میگن وقتی عصبانی هستین ، برین یه لیوان آب پُر کنین و بشینین بخورین ، یا چمیدونم تا دَه بشمارین ، که یه وقت تو عصبانیت حرفی نزده باشین یا تصمیمی نگرفته باشین؟


- آره ، ولی چه ربطی داره؟


** خب این واسه اینه که میخوان حواسِ مغزو پَرت کنن ، یعنی تورو پرتابت کنن تو یه دنیایِ دیگه..


- خُب


** حالا دوباره برو تو پروفایلش ، به عکسش نگاه کن ، به نظرت تویِ اون صورت چی منو پرت میکنه به یه دنیایِ دیگه؟


خنده یِ ریزی زد و گفت : "اَلحَق که جُفتتون دیوونه این! "


"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.