داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : " پنج شنبه یِ آخرِ سال"




بیش تر از همه منتظرِ مادرم هستم. آخر طبقِ روالِ هر ساله ، این روزها دیگر باید پیدایش می شد و مقدماتِ جشنِ کوچک و جمع و جورِ نوروزیِ مان را ترتیب می داد، اما هنوز نیامده و من نگرانش هستم. دیروز ظهر حوالیِ ساعتِ سه ، یک خانواده یِ سه نفره داشتند این اطراف را می گشتند و چشمِ شان دنبالِ نامی آشنا سو سو می زد. نمیدانم چه شد که یک باره دخترِ کوچکشان ، نزدیکم شد ، یه چشمانِ در عکسم خیره شد و بعد سرش را چرخاند سمتِ مادرش و پرسید :" مامان این آقاهه هم دوستِ دایی بوده؟" مادرش پیش آمد. رویِ زانوهایش نشست ، دخترِ کوچکش را در آغوش گرفت و به عکسم خیره شد. در همان حالی که صورتِ دخترک را به صورتش چسبانده بود ، گفت : "چرا اینو می پرسی؟" . دخترک جواب داد : " آخه مثِ دایی جوونه ، تازه ببین! تو عکسشم از همون شال گردنایی داره که دایی هم داشته" . پدرش هم رویِ زانوهایش نشست. دستی به رویِ سنگ کشید و بعد انگار دعایی کرده باشد، دو دستش را به نشانه یِ اجابت به صورتش مالید. مادر خندید و گفت : "مامانی اینایی که اینجا می بینی همه با هم دوست بودن".

دخترک چفیه ام را میگفت و مادر که این را گفت ، رفتند. 


اصلا نمی دانم چه شد که بعد از دیدنِ آن ها و شنیدنِ حرفهایشان خیلی بیش تر از هر سالِ دیگری بی قراری می کنم و دلم برایِ مادرم تنگ شده. این قرارِ هر ساله مان است. او پنج شنبه یِ آخرِ سالش را با من می گذراند و دستی به سر و رویِ خانه یِ کوچکم می کشد. گلدانهایِ این گوشه و کنار را آب می دهد، سنگها را با گلاب می شود و گرد و غبار را از رویِ عکسم پاک می کند.


من اما مثلِ همان زمانی که در خانه بودم، دست به سیاه و سفید نمی زنم و فقط نگاهش می کنم. با این که کمِ کمش هر ده روی یک بار هم را می بینیم ، اما همیشه پنج شنبه هایِ آخرِ سال دلش پُرتَر است و کُلی برایم درد و دل می کند. من که مسخ می شوم. پیرتر شده اما تُنِ صدایش هنوز جادویی است و وقتی شروع به حرف زدن می کند ، فقط دلتان می خواهد در سکوت نگاهش کنید و گوش هایتان را تا می شود تیز کنید که مبادا جمله ای ، کلمه ای و یا حرفی را از دست بدهید. بعد از این آیین هم میرود به کارهایِ خانه یِ خودش می رسد و بعد ، موعدِ تحویلِ سال که برسد ، با یک سبزه یِ خوش رنگ و لعاب که هر سال خودش از جوانه یِ عدس بار می آورد ، به سراغم می آید. قرآن به دست می گیرد و دو نفری دعایِ " یا مقلب القلوب" می خوانیم و سال تحویل می شود.


سال به سال که میگذرد ، مادر پیرتر و قامتش خمیده تر می شود اما محال است این قرارِ نوروزیِ مان را از یاد ببرد و دعایِ تحویلِ سالش را در خانه یِ دیگری زمزمه کند. جایش همیشه همینجاست. رویِ این سکویِ کوتاه ، کنارِ سنگِ سفیدی که بویِ گلاب می دهد و رویش نامِ من را نوشته اند.


امسال اما هنوز نیامده . خدا کند هرچه زودتر برسد ، دیگر تحمل ندارم و گوشهایم عجیب منتظرِ شنیدنِ درد و دل هایش هستند. حسِ بدی دارم. با خود می گویم نکند اتفاقی افتاده و من هنوز بی خبرم. اما مگر می شود؟ من که همیشه از احوالش آگاه بوده ام ، مگر می شود گوشه ای و کُنجی رویِ تختِ بیماری اش نامم را صدا بزند و من متوجه نشوم؟...


کاش خدا به دادم برسد و مادرم هرچه سریع تر پیدایش شود. مادرِ مهدی هین چند دقیقه یِ پیش آمد و دارند با هم حرف می زنند. کاش زودتر پیدایش شود که امروز بیشتر از همه منتظرِ مادرم هستم.

کاش زُهره فراموش نکند تا به مادر سر بزند و کاش امیر این آخرِ سالی سرش خلوت تر باشد تا مادر را ببرد پیشِ دکترش و چکاپی کند که خدایِ ناکرده در تعطیلات اتفاقِ بدی نیفتد. 


چه بد پنج شنب ای شده امروز . کاش آنها که دستشان هنوز به چارقدِ عطریِ مادر می رسد ، حسابی هوایش را داشته باشند تا هرجا که هست خودش را برساند این جا و باز برایم قرآن بخواند.

کاش امسال را هم با مادرم تحویل کنم . . . 


"آرری"

آخرین ساعتِ آخرین پنج شنیه یِ سالِ نود و سه


روزمرگی : کریس دی برگ



رو به رویِ آینه می ایستم. به خودِ امروزم نگاه می کنم. جوانِ بلند قامتی که ته ریشِ نامرتبی به صورت دارد ، پایِ چشمانش گود افتاده اند و لاغر است. بر چشمانِ بیست و چند ساله ام عینک پوشانده ام تا هر آنچه دیدنی ست را واضح تر ببینم. در چشمانم اما تلفیقی از ترسِ از دست دادن و اُمیدِ به کامیاب شدن موج می زند و این از پشتِ شیشه هایِ شفافِ عینک هم پیداست.


هجمه ِ افکار ، جُمجُمه ام را شکافته و سرم را اتوبانی کرده اند ، یک طرفه.. که هیچ تابلویی هیچ جایش نصب نشده و همه یِ کابوس ها حقِ تصویرگری دارند. آن طورها هم که می گفتی نیست. منظورم این است که استراتژیِ "هر چه پیش آید ، خوش آید" َ ت ، بر من سخت می گیرد.


در یکی از آن تصویرگری هایِ ذهنی ام ، پشتِ فرمان و پُشت به دنیا فقط خیابانها را بالا و پایین می کنم و چه بهتر که شب باشد و باران هم ببارد. و چه بهتر که صدایِ یکی از حُزن انگیزترین آهنگهایِ "کریس دی برگ" هم رویِ تصویر باشد. 

لعنت ! کاش همان اولینِ همیشه مشترک باشد. "I'm Counting On You"


در دیگری ، تنها ، مثلِ مردِ میان سالی که زنش مُرده ، گوشه یِ دِنجِ کافه ای نشسته ام و از شیرینیِ یادِ بویِ عطرت ، به تلخیِ نوشیدنی هایِ گرم پناه می برم. و چه بهتر که صدایِ از گرامافون درآمده و خاک گرفته یِ یک خواننده یِ فرانسوی را بشنوم و در عینِ نافهمیِ حرفهایش ، هر لحظه بیشتر با غمِ صدایش همراه شوم.. اصلا کاش همان ترانه ای باشد که "آلبر کامو" گوش می کرد ، وقتی داشت یکی از آخرین کتابهایش قبل از آن تصادفِ حرام زاده را به دو فصلِ "مرگِ طبیعی" و "مرگِ آگاهانه" تقسیم می کرد.


چه تصویرگری هایِ باطلی. به خودِ درونِ آینه اما خیره می شوم. جوانِ بیست و چند ساله و لاغری شده ام که دستان و پاهایِ بلندی دارد اما به جُثه اش نمی آید ، آدمِ تصمیماتِ بزرگ باشد. شاید اصلا قرار نبوده هیچ وقت به زندگی ، از این جایی که هستم نگاه کنم. اما سَرَم که دیگر تابِ رویشِ مو را ندارد و دارد شبیهِ میراثِ خانوادگیِ مان می شود ، محلِ اِجماعِ بزرگ ترین تصمیمات و بی رحمانه ترینِ آنهاست . . .


شکایتی نیست . با همه یِ سکانس هایِ پراکند و سیاه و سفیدِ ذهنی ام می سازم و به حقیقتی که در حالِ اتفاق افتادن است ، دست نمی زنم . .


پدرِ قهرمانم ، بیست سالِ پیش "کریس دی برگ" گوش می داده ، آن هم در روزهایِ دلپذیرِ شروعِ زندگیِ مشترکش . . فرزندم بیست سالِ دیگر گوش خواهد داد ، وقتی که هیچ تصوری از حالِ این روزهایِ پدرش ندارد و من ، الان ، که هم شب است و هم زمستان ، "کریس دی برگ" گوش می دهم. آن هم در آستانه یِ فصلی که به قولِ "فروغ" سرد است ، اگرچه بویِ بهار می دهد. . .


آرری


چهاردهِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه هشتِ شب