داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعربازی : چتر



با چترِ آبی به خیابان که آمدی

حتما بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم به سمتِ قراری که در من است

از امتدادِ خیس درختان که آمدی..


"فرهاد صفریان"

فیلم نگاه : "عاشقانه یِ گیلکی - فرانسوی" یا "فیلمِ موسیقی و باران"



 

مارکز در صفحه ای از کتابِ (پاییزِ پدرسالار) از زبانِ راوی به مخاطبش می نویسد :

"... کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟ گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ 


در دنیای تو ساعت چند است؟"

 

اولین فیلمِ بلندِ منتقدِ کهنه کارِ سینما "صفی یزدانیان" ، ازآن دست فیلمهایی است که حالِ بیننده اش را خوب می کند. یزدانیان برایِ نگارشِ فیلمنامه یِ اولین فیلمش ، که با کمکِ یاران و دوستانِ همیشگی اش "یعنی لیلا حاتمی ، علی مصفا ، فردین صاحب الزمانی" و در همان کلونیِ کوچکشان در (رود فیلم) ساخته شده است ، مثلِ بقیه یِ فیلمسازانِ جوانِ فیلم اولی به دنبالِ برجسته کردن یک دردِ همگانی و یک آسیبِ اجتماعی نرفته ، حتی رویِ مشکلی هم دست نگذاشته که لاینحل باقی مانده باشد ، او ترجیح داده ، به مطمئن ترین و امن ترین صندوقچه برایِ هر فیلمساز ، یعنی دنیایِ شخصی و علاقه مندی هایِ همیشگی رجوع کند و فیلمی عاشقانه بسازد.

همین هم شده که "در دنیای تو..." فیلمی شده کم ادعا و آرام که فقط در حوالیِ دنیایِ باران خورده و عاشقانه یِ فیلمساز پرسه می زند و فریادِ آینده نگری و مصلحت اندیشی اش گوشِ همه را کر نمیکند.

شمال و باران و جنگل و مغازه یِ نوستالژیکِ قاب سازی ِ یک عاشقِ دیوانه  از یک طرف و معشوقِ زیبا و عشقِ سالهایِ دور و  فرانسه و فراموشی از سمتِ دیگر ، شاکله یِ اصلیِ فیلم را تشکیل داده اند.

(در دنیای تو..) فیلمِ فوق العاده ای نیست. حتی فیلمساز در آن به یک دستاوردِ بزرگِ فنی هم نرسیده. فیلم ساده است و همین سادگی سبب شده تا تماشاگر به راحتی با فیلم و آدمهایِ کم تعدادش اُنس بگیرد و پس از گذشتِ بیست دقیقه ی ابتدایی ، عادت کند که لااقل تا انتهایِ فیلم دنیا را از دیدِ آن ها ببیند. آدمهایی که اگرچه هردویشان فرنگ رفته اند و فرانسه می دانند، اما مثل انبوهِ  شخصیتهایِ فیلمهایِ این روزها در سینمایِ ما ، نقش بازی نمی کنند، هر حرکتشان و هر کلامی که می گویند ، قرار نیست ارجاعی باشد به یک گروه و یا جمعیتِ خاص ، بلکه آنها فقط خودشانند. مثلِ هزاران آدمِ عاشقِ دیگری که در سرتاسرِ این کشور زندگی می کنند و عاشقانه هایِ نافرجامشان را به دور از هیاهو در  دنیایِ تنهاییشان نگاه می دارند تا روزی فرصتش پیش بیاید و در حضورِ معشوق ، مرورشان کنند.

بازگشتِ گُلی از پاریس (این سمبُلِ رُمانس در ادبیات) شروعی خوب و روزنه یِ درستی است برایِ پای گذاشتن به حریمِ شخصی و مهجورِ فرهاد (این عاشقِ دیوانه یِ دانشکده) که همیشه نادید گرفته می شده وحالا و بعد از بیست سال که گُلی برگشته ، میخواهد از آن پیله یِ همیشگی اش بیرون بیاید و حقیقتی را به زبان بیاورد که سالهایِ سال رویِ زبانش مزه مزه می کرده.

یزدانیان ، اگرچه به قولِ خودش و به نقل از خبرگزاریِ فارس ، در این فیلم فقط بخشی از دنیایِ شخصیِ خودش را ترسیم کرده ، اما دانسته یا ندانسته این دنیایِ شخصیِ او ، اشتراکاتِ فراوانی با دنیایِ شخصیِ انبوهی از آدمهایِ دیگرِ این سرزمین دارد. آدمهایی که همه شان لزوما ، فرانسه نمی دانند ، نژادشان روس نبوده و حتی در سرزمینِ باران و جنگل ، زندگی نمی کنند ، اما هزارتویِ پنهانِ ذهن هایشان ، آخر به همان تصویرهایِ کهنه و سیاه و سفیدِ پر خاطره ختم می شود و هر روز از تماشایِ نقاشیهایِ قاب گرفته شده که شمایلی مبهم از معشوق را برایشان تداعی کند ، حَظ می کنند. آدمهایی که با دیگران فرق میکنند ، در هر سنی که باشند. به قولِ حوا خانم در فیلم : (جالبه که آدم تو چهل سالگی یه جوری باشه غیر از همه ، وگرنه تو ببست سالگی که همه شاعرَن!)

و همین کلیدِ ورودِ فیلمِ خاصِ یزدانیان به جمعیتِ عام است و رازِ این دلدادگی همین است که او که اگرچه خودش در این حرفه و از پسِ این همه سال قلم زدن ، برایِ خودش اسم و رسمی دارد و میتوانست خیلی صقیل تر و نخبه پسندتر از اینها حرف بزند ، اما برایِ فیلمِ اول دنیایِ باران خورده یِ نوستالژیکِ عاشقانه ای را تصویر می کند که هر قصه ای در آن اتفاق بیفتد ، دلرباست.

البته در این میان نمی شود از شیمیِ امتحان پس داده و به شدت گیرایِ (مصفا و حاتمی) غافل شد. اکثرِ قریب به اتفاقِ تماشاگرانِ سینمایِ ایران ، پیشینه ای از این زوجِ نجیب و محترمِ سینمایِ ایران در پسِ ذهنشان دارند و همین خودش برایِ یزدانیان یک قدمِ رو به جلوست.

(در دنیای تو..) فیلمِ ریزه کاری ها و جزئیاتِ بی شمار نیست ، اتفاقا فیلم ، در نهایتِ سادگی و  با واضح ترین نشانه هایِ موجود ، گوشه ای نشسته و لحظه به لحظه سِرِ دلداگیِ فرهاد و گُلی را بیشتر فاش میکند و جستارش را تکمیل می کند. اما همین سادگی تا حدودِ زیادی مدیونِ شیمیِ زوجِ اولِ فیلم است ، مدیونِ جنسِ نگاه هایشان و حرف زدنشان و احساسِ راحتیِ خاص و منحصر به فردی که فقط میتوان در روابطِ یک زوج پیدایش کرد . چیزی شبیه به رابطه یِ درست و دوست داشتنیِ فرهاد با مادرِ گُلی (با نقش آفرینی شیرینِ بانو زری خوشکام) که آن هم مدیونِ صمیمیت و راحتیِ این دو نفر بیرون از دنیایِ فیلم است.

اینکه گُلی بعد از بیست سال چرا با دیدنِ یک عکسِ قدیمی از انعکاسِ مادرش در شیشه یِ پنجره به ایران آمده و اینکه چطور فرهاد در تمامِ این سالها تغییری نکرده و همان شیدایی و عاشقانه گیِ سالهای دانشکده اش را دارد ، مهم نیست ، مهم سیرِ صعودیِ فرهاد در نزدیک شدن به گلیِ است و پیوند دادنِ حلقه هایِ منفصلِ رابطه شان با کمکِ عناصرِ نوستالژیک است، گُلیِ جدید که گیله گُلِ سالهایِ مدرسه نیست که بتوان با سوزاندنِ پوستِ پرتقال در یک روزِ برفی و رویِ بخاری ، دلش را به دست آورد. او حالا در آن طرفِ آبها  با مردی به نامِ آنتوان (که کریستفِ رضاعی نقشش را بازی میکند) رابطه دارد، ضمنِ اینکه خویَش کمی سرمایِ مردمانِ اروپایی را گرفته ، و همین چیزهایِ کوچک ، مسیرِ فرهاد را سخت تر می کند. مسیر او که عقیده دارد : (بَلا روزگاریه عاشقیت!)

اما عاشقِ دیوانه یِ نوستالژی بازِ فیلم دست از تلاش برنمی دارد و آن قدر در این مسیرِ بینهایتِ گام برمی دارد که دستِ آخر در اتاقیِ کوچک و درکنارِ چمدانِ کوچکی از تمامِ خاطره هایِ بیست ساله اش  و رویِ میزی که گُلی کنارش نفس می کشد ، از حال می رود.  

یکی دیگر از ارکانِ مهم در به سلامت رسیدنِ این کشتی به ساحلی که حتی تهیه کننده اش(علی مصفا) هم اننظارش را نداشت (به نقل از یکی از مصاحبه هایِ مصفا در ایام جشنواره) ، آهنگسازِ ایرانی-فرانسویِ فیلم(کریستف رضاعی) است. چه زمانی که با دو گریم و در دو نقش،  مردِ خوفناکِ  رویاهایِ فرهاد می شود که گُلی را از چنگش در آورده ،  چه زمانی که دو سه ترانه یِ استثناییِ (فرانسوی-گیلکی) را برایِ لحظاتِ مهمِ فیلم تنظیم می کند ، و چه زمانی که تِمِ وجد آوری را برایِ فیلم می سازد تا پس از چند سال باز مخاطبِ سینمایِ ایران ، موسیقی بشنود و نه فقط اینکه شنیدن مساله باشد ، نه! موسیقی با قصه عجین شود و چه بسا نقشِ درست و اصولی اش در رنگ گرفتنِ تصاویر و انتقالِ احساسِ آدمهایِ رویِ پرده را ایفا کند.

فیلمِ موسیقی و باران اما کاش تا این حد به گُلی نزدیک نمی شد. به عقیده نگارنده ، اگر یزدانیان پس از وارد کردن گُلی به ساغرسازان و شروعِ سرک کشیدن به دنیایِ فرهاد ، استفاده از حاتمی را به همان تصاویرِ رویاگون در آمد و رفت به گذشته و حال ، یا شمایلی بدونِ دیالوگ از صورتِ استخوانی اش محدود می کرد و فیلم را بیشتر از اینکه فیلمِ گُلی کند ، فیلمِ فرهاد می کرد ( اگرچه الان هم فیلم بیشترش مالِ فرهاد است) ، نتیجه یِ بهتری می گرفت. قدرتِ بیانِ حاتمی اگرچه جایِ هیچ گونه حرف و حدیثی ندارد ، اما نقطه یِ قوتِ بازیِ او نیست ، بلکه نگاهِ او ، فیزیکِ دخترانه اش و صورتِ معصومش ، از او کاراکترهایِ مختلف را می سازدو کاش یزدانیان به کاراکترِ گُلی مینیمال تر از این نگاه می کرد. که در آن صورت چه بسا حتی با فیلمِ سرحال تری طرف بودیم ، اگر گُلی دست نیافتنی تر بود و فرهاد (با بازیِ فوق العاده علی مصفا) مسیرِ سخت تری را پیشِ رو داشت.

با تمامِ این ها این (عاشقانه یِ نوستالژیکِ فرانسوی-گیلکی) ای که خانواده یِ حاتمی و مصفا ( با درجِ تشکر از مانی و عسلِ مصفا در تیتراژِ پایانیِ فیلم جمعِ خانواده شان تکمیل شده است!) با کمکِ دوستانِ قدیمیِ شان برایمان تدارک دیده اند در سینمایِ ما کمیاب است. اگربخواهیم لیستی از اسامی فیلمهایی تهیه کنیم که تماشایشان در هر زمانی و فارغ از حصارِ سال و ماه و روز ، حالِمان را خوب می کنند ، نامِ (در دنیای تو...) حتما آن بالا بالاهاست.

دل نوشته : اولین شبِ تنهایی



و خوش آمدم به بازتابِ تقدیر در آینه یِ زندگی.


دنیایِ تنهاییِ آدمهایِ قرنِ جدید عجب سرد است. 


دارم کم کم شبیهِ قصه هایِ خودم می شوم . کتاب و چای و سیگار که هست ،  باران می خواهم...


"آرری" _ اولین شبِ تنهایی

روزمرگی : کریس دی برگ



رو به رویِ آینه می ایستم. به خودِ امروزم نگاه می کنم. جوانِ بلند قامتی که ته ریشِ نامرتبی به صورت دارد ، پایِ چشمانش گود افتاده اند و لاغر است. بر چشمانِ بیست و چند ساله ام عینک پوشانده ام تا هر آنچه دیدنی ست را واضح تر ببینم. در چشمانم اما تلفیقی از ترسِ از دست دادن و اُمیدِ به کامیاب شدن موج می زند و این از پشتِ شیشه هایِ شفافِ عینک هم پیداست.


هجمه ِ افکار ، جُمجُمه ام را شکافته و سرم را اتوبانی کرده اند ، یک طرفه.. که هیچ تابلویی هیچ جایش نصب نشده و همه یِ کابوس ها حقِ تصویرگری دارند. آن طورها هم که می گفتی نیست. منظورم این است که استراتژیِ "هر چه پیش آید ، خوش آید" َ ت ، بر من سخت می گیرد.


در یکی از آن تصویرگری هایِ ذهنی ام ، پشتِ فرمان و پُشت به دنیا فقط خیابانها را بالا و پایین می کنم و چه بهتر که شب باشد و باران هم ببارد. و چه بهتر که صدایِ یکی از حُزن انگیزترین آهنگهایِ "کریس دی برگ" هم رویِ تصویر باشد. 

لعنت ! کاش همان اولینِ همیشه مشترک باشد. "I'm Counting On You"


در دیگری ، تنها ، مثلِ مردِ میان سالی که زنش مُرده ، گوشه یِ دِنجِ کافه ای نشسته ام و از شیرینیِ یادِ بویِ عطرت ، به تلخیِ نوشیدنی هایِ گرم پناه می برم. و چه بهتر که صدایِ از گرامافون درآمده و خاک گرفته یِ یک خواننده یِ فرانسوی را بشنوم و در عینِ نافهمیِ حرفهایش ، هر لحظه بیشتر با غمِ صدایش همراه شوم.. اصلا کاش همان ترانه ای باشد که "آلبر کامو" گوش می کرد ، وقتی داشت یکی از آخرین کتابهایش قبل از آن تصادفِ حرام زاده را به دو فصلِ "مرگِ طبیعی" و "مرگِ آگاهانه" تقسیم می کرد.


چه تصویرگری هایِ باطلی. به خودِ درونِ آینه اما خیره می شوم. جوانِ بیست و چند ساله و لاغری شده ام که دستان و پاهایِ بلندی دارد اما به جُثه اش نمی آید ، آدمِ تصمیماتِ بزرگ باشد. شاید اصلا قرار نبوده هیچ وقت به زندگی ، از این جایی که هستم نگاه کنم. اما سَرَم که دیگر تابِ رویشِ مو را ندارد و دارد شبیهِ میراثِ خانوادگیِ مان می شود ، محلِ اِجماعِ بزرگ ترین تصمیمات و بی رحمانه ترینِ آنهاست . . .


شکایتی نیست . با همه یِ سکانس هایِ پراکند و سیاه و سفیدِ ذهنی ام می سازم و به حقیقتی که در حالِ اتفاق افتادن است ، دست نمی زنم . .


پدرِ قهرمانم ، بیست سالِ پیش "کریس دی برگ" گوش می داده ، آن هم در روزهایِ دلپذیرِ شروعِ زندگیِ مشترکش . . فرزندم بیست سالِ دیگر گوش خواهد داد ، وقتی که هیچ تصوری از حالِ این روزهایِ پدرش ندارد و من ، الان ، که هم شب است و هم زمستان ، "کریس دی برگ" گوش می دهم. آن هم در آستانه یِ فصلی که به قولِ "فروغ" سرد است ، اگرچه بویِ بهار می دهد. . .


آرری


چهاردهِ اسفندِ هزار و سیصد و نود و سه هشتِ شب