داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : هبوط در کویر



اول آبی بود این دل ، آخر اما زرد شد

آفتابی بود ، ابری شد ، سیاه و سرد شد


آفتابی بود ، ابری شد ، ولی باران نداشت

رعد و برقی زد ولی رگبار برگِ زرد شد


صاف بود و ساده و شفاف ، عینِ آینه

آه ، این آیینه کی غرقِ غبار و گرد شد؟


هرچه با مقصود خود  نزدیکتر می شد ، نشد

هرچه از هرچیز و هرناچیز دوری کرد ، شد


هرچه روزی آرمان پنداشت ، حرمان شد همه

هرچه می پنداشت درمان است ، عینِ درد شد


درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود

پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد


سر به زیر و ساکت و بی دست و پا میرفت دل

یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد


برزمین افتاد چون اشکی ز چشمِ آسمان

ناگهان این اتفاق افتاد : زوجی فرد شد


بعد هم تبعید و زندانِ ابد شد در کویر

عینِ مجنون از پیِ لیلی بیابان گرد شد


کودکِ دل شیطنت کرده ست یک دم در اذل

تا ابد از دامنِ پرمهرِ مادر طرد شد


"قیصر امین پور"

روزمرگی : یا علی گفتیم و . . .




مردِ فروشنده گوشیِ تلفنِ بی سیمش را جلویِ گوشش گرفته بود و سمتِ من آمد. پرسید: "آقا شما سوال داشتین؟" جواب دادم: "آره ، تربیت هایِ پدر از محمد طلوعی و به دنبالِ کاچیاتو از تیم اوبراین رو میخواستم، هست؟" بعد او عینِ همین اسمها را برایِ آن کسی که پشتِ خطِ تلفن بود گفت و مثلِ اینکه او گفت نداریم که مردِ فروشنده همین کلمه را به من گفت. من هم تشکر کردم و باز سرگرمِ قفسه ها شدم.


دختر و پسرِ نوجوانی دقیقا پشتِ سرم دوطرفِ میزی نشسته بودند. من تازه زمانی که آن زنِ کافه چی لیوانهایِ چایِ شان را آورد ، متوجه حضورشان شدم. 


دو لیوانِ بزرگ حاوی ِ چایِ خوش رنگ با یک بشقابِ کوچک که دو عدد باقلوایِ لوزی شکل در آن چیده شده بود. دختر و پسر به همدیگر نگاه کردند و خندیدند.و بعد دختر انگار که قبل از آمدنِ زنِ کافه چی مشغول صحبت کردن بوده ، ادامه داد : "آره دیگه ، خلاصه به بهزاد گفتم اگه واقعا ژاله رو دوست داری و میخوای بهش ثابت کنی، نباید تویِ جمع که هستین بهش کم محلی کنی . عشقو که فقط تو خلوت ابراز نمیکنن! یه دختر دوست داره وقتی با کسی که ادعا میکنه دوستش داره تو یه جمعی قرار میگیره ، هی بهش توجه بشه ، اونقد که همه بفهمن چه خبره!" 


پسر اما جورِ عجیبی نگاه می کرد، انگار که از حرفهایِ دختر چیزی بیشتر از ماجرایِ بهزاد و ژاله دستگیرش می شد.


دختر که حالا دستانش را دورِ لیوانِ چایش حلقه کرده بود و کمی هم ازآن نوشیده بود ، ادامه داد : "والا من که خیلی دیشب باهاش حرف زدم، حالا نمیدونم چقد کمکش میکنه و چقدش رو عملی میکنه ، اما امیدوارم تونسته باشم یه کمی کمکش کرده باشم"


پسر آنقدر حواسش پیِ حرفهایِ دختر یا شاید هم خودِ دختر بود که پاک یادش رفته بود چای اش را بخورد، مجله یِ سینماییِ جلویش را ورق زد و گفت : "آرایشِ غلیظ رو دیدی؟" دختر جواب داد: "نه! ولی تعریفشو زیاد شنیدم، یه سه شنبه با بچه ها قرار بذاریم بریم" پسر گفت : "چرا با بچه ها ، بابا بی جنبه بازی درمیارن تو سالن مثِ فیلم قبلیه میشه که همه آخرِ سر چپ چپ نگامون می کردن . ندیدی قدِ صد نفر چیزی خریدن و خوردن؟" دختر ریز خندید و گفت: "یعنی دوتایی بریم؟" 


پسر جواب داد: "اگه تو اوکی باشی" دختر چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد کمی سرش را بالا آورد و چشمهایش را رویِ هم گذاشت ، به نشانه یِ اینکه قبوله. انگار قند در دلِ جفتشان آب میشد . خدا میداند دختر به هدفش از تعریفِ ماجرایِ نصیحتهایش به بهزاد رسیده بود یا نه ، من که فکر میکنم رسید.


من همینطور که مجموعه ای از غزلیاتِ شهریار را پیدا کرده بودم و داشتم ورق میزدمش ، به دنبالِ اشکان هم می گشتم که بیرون از کافه کتاب مشغولِ صحبت کردن با موبایلش بود. همانجا بود که مردِ فروشنده باز سراغم آمد و گفت : "آقا از اون شعبه ها هم پرسیدم ، مثکه اونام نداشتن ، حالا شما باز آخرِ هفته یِ آینده خبر بگیرین"  گفتم: " والا آخرِ هفته آینده که تو پادگانم، میگم برادرم ازتون خبر بگیره"


کتاب را سرِ جایش گذاشتم و میخواستم از کافه خارج شوم که دیدم دختر و پسر هم بلند شدند و از درِ کافه بیرون رفتند ، اما به محضی که کافه را ترک کردند ، پسرِ نوجوان که تیپ و قیافه اش زمین تا آسمان با نوجوانهایِ هم سن و سالش فرق داشت ،  به سرعت به داخلِ کافه بازگشت انگار که چیزی را رویِ میزی که نشسته بودند فراموش کرده باشد ، نزدیک میز که رسید دستش را دراز کرد و مجله یِ فیلمش را از رویِ آن برداشت ، دختر اما همان بیرونِ در منتظر ایستاده بود. 


پسر این بار و حالا که تنها بود ، قبل از خارج شدن از کافه حرکتی کرد که من یکی را حسابی شوکه کرد ، به سراغِ تخته سیاهِ گوشه یِ کافه رفت ، گچ را برداشت و گوشه یِ بالایی و سمتِ راستِ تخته نوشت : " یا علی گفتیم و . . . –پاییز 93"


قصه : عکسهایِ خوابیده (3)


 

همه چیزِ آن شب بهتر از همیشه بود. نمیدانم او هم همین حس را داشت یا نه اما برایِ من شبِ متفاوتی بود. سیگارش را گوشه یِ لبش گذاشته بود و همانطور که لباسِ راحتی اش را نصفه و نیمه تنش کرده بودمشغولِ روشن کردنِ دوربینش بود تا عکسِ دیگری از من ثبت کند. هیچوقت نظرم نسبت به این عکاسی هایِ بدموقع اش عوض نمیشد. همیشه آنها را بیهوده و افاده ای میدانستم، آخر نمیشد فهمید چرا یک زنِ اینچنینی باید در پایانِ هر رابطه از مشتریِ خود عکس بگیرد؟


درست لحظه ای که دکمه یِ ثبتِ عکس را فشار داد از رویِ تخت تکان خوردم و پایین آمدم، با چهره ای متعجب و ناراحت صفحه یِ دوربینش را نگاه کرد و گفت : "میتونی یه دقیقه سرِ جات بشینی تا عکسمو بگیرم و برم به کارام برسم؟ عکست خراب شد"

 

و همانجا بود که فکر کردم بهترین زمان برایِ در جریان گذاشتنِ خود اوست.اویی که باعث و بانیِ کل داستان بود و از هیچ چیز خبر نداشت.البته شاید هم فهمیده بود . بالاخره حتما رفتارِ من با بقیه یِ مشتریانش که عاشقش نیستند متفاوت است اما شغلِ آنها دُزِ بی تفاوتیِ خونشان را بالا می برد و انها به همه چیز بی اعتنا می شوند ، همین هم بود که اصلا به رویش نمی آورد حتی اگر بویی برده بود.


او رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشسته بود و من رویِ لبه یِ تخت ، دقیقا رو به رویش ، گفت:


-میشه تو همون حالتی که بودی دراز بکشی تا عکسمو بگیرم؟

--آره اما به شرطی که بالاخره بهم بگی با این عکسا چه کار می کنی.

- معلومه! چاپشون میکنم و میذارمشون تو آلبوم.

--یه آلبوم پرِ عکسِ مردایِ مَستی که احتمالا از همشون متنفری! چیِ این عکسا واست مهمه که آلبومشون میکنی؟

-نکنه برنامه عوض شده و من خبر ندارم! چی شده که حس میکنی امشب میتونی در موردِ زندگیِ خصوصیم فضولی کنی؟

--این فضولی نیست ، من فقط میخوام بدونم ، کنجکاویه.

-کنجکاوی تو چیزایی که خصوصیه ، فضولیه!

-- باشه، پس لااقل بذار ازت بخوام امشبو عکس نگیری!

-شوخی میکنی؟یادم نمیاد پایِ تلفن همچین چیزی رو با هم اوکی کرده باشیم!

--آره ، اما من الان میخوام اوکی اش کنم.


ترسیده بود و کمی هم عصبی شده بود. از حاضر جوابی و رفتارِ غیرطبیعی ام تعجب هم کرده بود و صورتش همه یِ این حس ها را نشان می داد. از رویِ صندلی بلند شد ، پیراهنش را پوشید و دوربینش را جمع کرد. به من نگاه نمیکرد ، حتی کلمه ای هم حرف نزد. کیفِ دوربین را سرِ شنه اش انداخت و به سمتِ در رفت .


خودم را سریع به در رساندم و راهِ رفتنش را سَد کردم :


--نمیتونی عکس نگرفته بری که ، میتونی؟

-مهم نیست. من به قطعِ ارتباط با مشتری هایِ قدیمیم عادت دارم. خوبیش اینه که قراره دیگه هیچوقت نبینمت.

--و چرا؟

-به خاطرِ آنا، روحِ آنا که داره تو این خونه دیوونه بازیایِ تو رو تحمل میکنه.

--ولی وقتی که آنا اینجا بود هم من مشتریِ تو بودم و این چیزِ جدیدی نیست!

-آره اما اون موقع تو همیشه بیماریِ آنا رو بهونه میکردی اما الان کسی که مریضه خودِ توئی.

--تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی.

-تو نمیذاری عکس بگیرم و داری با آینده یِ دخترم بازی میکنی، بعد از من انتظار داری بخشنده باشم؟


باز دوربینش را از تویِ کیفش در اورد و گفت :"برایِ رضایِ خدا هم که شده برو بخواب تا عکسمو بگیرم و گورمو از این جهنم گم کنم"


دوربینش را از دستش کشیدم و رویِ مبلِ جلویِ تلویزیون گذاشتم. خودم نمی فهمیدم اما داشتم تمامِ خوشیِ آن شب و برنامه هایی را که داشتم به گند می کشیدم.


--آینده یِ دخترات؟خدایِ من! تو داری از مادر بودن حرف میزنی؟ این افتضاحه رفیق!


زیادی مَست بودم و همین هم بود که داشت که وقتی که به خودم امدم دیدم دارم سرِ زنی که عاشقش شده بودم داد می کشیدم و مادر بودنِ احتمالی اش را مسخره می کردم.

احساس میکردم تمامِ نفرتی که میتوانست در آن لحظه از یک نفر داشته باشد را داشت . خیلی سریع دوربینش را برداشت و در را به هم کوبید.  


عقلم ، منطقم ، احساسم ، هیچکدامشان آن شب ، آن شبِ لعنتی سرِ جایش نبود. من زیاده روی کرده بودم و هیچ چیز دیگر درست نمی شد.این را فرداِ آن شب بیشتر درک کردم وقتی که سرِ کلاس و زمانی که همه یِ آن هیولاهایِ تبلت به دست منتظر بودند تا برگه هایِ امتحانی شان را تحویلشان دهم ، یادم آمد که همه یِ آن برگه ها را پیش از طلوعِ خورشید ، آن وقتی که از شدتِ سرما میلرزیدم و پایینِ تخت نشسته بودم ، خرجِ شومینه کردم و سوزانده ام.


سوفیِ چهل ساله یک دخترِ بیست ساله داشت. این را چهار شب بعد از آن شب و از پِچ پِچ هایِ مردمی که در مقابلِ دربِ خانه اش ایستاده بودند فهمیدم. ظهرِ همین روز پلیسها آمده بودند خانه ام و از من درباره یِ سوفی می پرسیدند. من خودم را یک مشتریِ ساده معرفی کردم.

مردم جمع شده بودند .دخترش گریه می کرد. و مامورانِ اورژانس جسدِ سوفی را به درونِ آمبولانس منتقل می کردند.


پلیسها از رویِ آدرسِ پستیِ پاکتِ نامه ای که رویِ میزِ کارِ او بوده ، خانه یِ من را پیدا کرده بودند. ظاهرا میخواسته برایِ من نامه ای بنویسد ، نامه ای که دیگر هرچوقت تکمیل نوشته نمی شد. اولش فکر می کردم بالاخره کَم آورده و خودش را کُشته ، اما بعد آنها برایم نعریف کردند که مشنریِ شبِ قبلش که پیرمردِ 75 ساله ای بوده ، از رابطه اش راضی نبوده و سوفی را در همان تختِ خواب با شلیکِ گلوله کشته بود.


واردِ خانه یِ سوفی که می شوی ، تمامِ دیوارهایِ خانه را که زیاد هم نیستند خالی میبینی ، حتی اثری از کوچکترین تابلو یا هرچیزِ دیگری روی دیوارهایِ خانه نیست جز دیوارهایِ اتاقِ دخترش که پُرِ عکس بود.سوفی هر هفته عکسِ مردانِ برهنه و نیمه هوشیاری را که در ماموریتهایش به آنها برمیخورده ، رویِ دیوارِ اتاقِ دخترش می چسبانده و دخترش هم مجبور بوده تا هر روزبا آنها چشم در چشم شود.


این یک جور انتقام بود یا یک نصیحتِ مدرن؟ شاید هم نوعی آزارِ ذهنی. اما سوفی دخترش را مجبور می کرده تا هر روز و هر هفته عکسهایِ مردانی را ببیند که با مادرش هم بستر می شدند ، شاید فکر می کرده فقط این طوری میتواند دخترش را از دامی که خودش سالها گرفتارش شده بود نجات دهد. و فقط خدا میداند این شکنجه یِ خودخواهانه از کِی شروع شده بوده و (اگر سوفی زنده می ماند) تا کِی ادامه پیدا می کرد.


حالا دخترِ بیست ساله یِ سوفی که به اندازه یِ مادرش و حتی بیشتراز او زیباست ، از همه یِ آن مردها و موهایِ پریشان و صورت هایِ عرق کرده شان متنفر است.و ضمیرِ ناخوداگاهش هیچوقت نمی گذارد که با مردهایی شبیه آنها هم بستر شود و شاید هیچوقت شغلِ مادرش را انتخاب نکند.


مدرسه اخراجم کرد.از همان موقع یک خط هم ننوشتم و کتابِ آخرم یک سال است که نیمه کاره مانده. سردردم همیشگی شده و ذهنم دیگرِ کششِ چیدنِ کلمه ها را رویِ کاغذ ندارد.آنقدر افتضاحم که دیگر نمیتوانم حتی برایِ یک دخترِ ابتدایی انشا بنویسم.


 فقط دو روز است که از بیمارستانِ روانی مرخص شدم.آنها مُدام می ترسیدند به خودم آسیبی برسانم ، میگفتند : شبها همه اش فریاد میزنم و وقتی که میگفتم نویسنده ام می زدند زیرِ خنده. خودم می دانستم که حتما مُردم و الان باید بتوانم از آن بالا همه چیز را ببینم. اما اینها همه اش خواب بوده ، چون هربار پرستاران جلویم را می گرفتند و دست و پایم را می بستند. حالا ،  چیزی نزدیک به یک سال بعد ، پس از بالا و پایین کردنِ برگه هایِ نتایجِ انواع و اقسامِ آزمایشها آنها گذاشتند که به خانه ام برگردم. خانه ای که هنوز فندکِ نقره ای رنگِ سوفی رویِ میزِ کوچکِ کنارِ تختش است ، چسبیده به جعبه یِ طلاییِ دستمال کاغذی که دیگر تمام نمی شود.


ساعت یکِ صبح است.باز پاییز است و باران می بارد. من تویِ وانِ حمام نشسته ام. نمیدانم اثرِ فیلم دیدنِ زیاد است یا چه. اما دوست دارم وقتی قرص ها اثر می کنند و همه چیز تمام میشود در وانِ حمامِ خانه ام باشم.


و تمام

"آرری"

حرفِ مردم : لیدیا دیویس



قضاوتِ غلط درباره یِ دیگران خیلی راحت است.تازگی ها فهمیده ام که تویِ تمامِ این ماه ها قضاوتهایم درباره یِ او غلط بوده. مثلا موقعی که انتظار داشتم نامهربان بشود ، مهربانی می کرد. یا زمانی که فکر می کردم باید هیجان زده شود ، باوقار می شد. وقتی حِس میکردم حوصله یِ تلفنی حرف زدن با من را نداشته باشد ، ازین کار لذت می بُرد. یا زمانی که فکر می کردم برایِ تلافیِ رفتارِ کم و بیش سردم به ام کم توجهی کند ، برعکس ، بیشتر از همیشه دلش می خواست با من باشد و خودش را به دردسر زیادی می انداخت و پولِ زیادی خرج می کردتا برایِ مدتی کوتاه با هم باشیم. ولی تا خودم را راضی کردم که او می تواند مردِ زندگی ام باشد ، ناگهان همه چیز را به هم زد.


از داستانِ کوتاهِ "عیب و ایرادهایِ من"