داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : به دیدارم بیا هر شب



به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است 
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

قصه : عکسهایِ خوابیده (2)



قسمتِ 2 :


دو هفته گذشت و در این مدت هیچوقت به خودم جراتِ این را ندادم که خبری از او بگیرم.آخر اگر در زمانی غیر از شبها و روزهایی که به حضورش در خانه نیاز داشتم با او تماس می گرفتم ، حتما شک میکرد و شکِ او که با همه یِ سلولهایِ بدنش  آدمهایِ مختلف را فهمیده بود یعنی مرگِ حسِ تازه پا گرفته ای که یک لحظه دست از سرِ فکرم برنمیداشت.


در این روزها مثلِ برنامه یِ هفتگی ام صبحها از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام کردن و خوردنِ قهوه یِ صبحگاهی ام راهی مدرسه می شدم. محلِ کارِ من آنجاست ، سه خیابان بالاتر از خانه ام.بله ، من معلمم ، معلمِ ادبیات.


ظهرِ دوشنبه بود ساعتِ یازده و سی دقیقه که سرِ کلاس بودم و داشتم برگه هایِ امتحانِ میان ترمِ بچه ها را تصحیح می کردم و آنها هم برایِ خودشان وقت می گذراندند.راستش دیگر کنترلِ بچه هایِ امروزی کارِ من نیست . من به آنها به چشمِ دانش آموز نگاه نمیکنم ، همه یِ آنها غولهایی کوچک هستند که با تبلت هایشان دنیا را نابود خواهند کرد و خدا می داند چقدر اطلاعاتشان بیشتر از من است.


برگه ها را رویِ میز گذاشتم .  موبایلم را برداشتم و پیامی برایش فرستادم : "سلام ، امشب میتونی بیای خونه یِ من؟"

چند دقیقه بعد پیام را پاسخ داد : "هیچوقت یه غریبه رو به خونه ت راه نده ، اگه فک میکنی میشناسمت تماس بگیر!"


از کلاس خارج شدم و شماره اش را گرفتم. غول هایِ کوچک ، کلاس را رویِ سرشان گذاشته بودند و چه کسی اهمیت می داد.


-الو؟ میشه برایِ خدا هم که شده یک بار درست پیامهام رو جواب بدی؟
--هه!توئی نویسنده یِ عینکی؟میشه برایِ خدا هم که شده بفهمی من شماره یِ هیچکسو ذخیره نمیکنم؟ ساعتِ چند؟
- چه فرقی میکنه؟ هرموقع خودت دوست داشتی.

--باشه منتظرم باش نویسنده یِ عینکی!


و قطع کرد.


در راهِ بازگشت به خانه فکر میکردم که آیا آنقدر با این حسِ بی تناسب کنار آمده ام که از آن برایش حرف بزنم یا نه.واقعا هیچکس نمیتوانست درک کند که چقدر به یک جوابِ یک کلمه ای نیاز داشتم. این حس را باید با او در میان گذاشتم و سبُک می شدم یا نه ، قیدش را می زدم برایِ همیشه خودم را به حسرتِ "ای کاش لااقل بهش میگفتم" دعوت می کردم. در حالتِ شماره یِ یک شاید میرفت و دیگر هرگز او را نمیدیدم که وحشتناک بود. در حالتِ شماره یِ دو اما میشد هنوز هرازگاهی او را دید و از بودنش استفاده کرد اما به چه قیمتی؟

سرم واقعا درد می کرد. فشارِ عبورِ جریانِ خون را از تک تکِ رگهایِ مغزم احساس می کردم. ساعت هفت بود و او یک ساعتِ دیگر می رسید. مُسکِن خوردم ، لباسِ مرتبی پوشیدم و کمی به خودم رسیدم.
 ساعت هفت و سی دقیقه شده بود ، نورِ اتاق را کم کردم و رویِ مبلِ تکیِ جلویِ تلویزیون نشسته بودم و منتظر که برسد.


بعدِ از روزی که آنا مُرد و روزِ تولدش در اولین سالی که نبود ، برایِ سومین بار احساس تنهایی شدیدی به من دست داد. یک جور درماندگیِ عاطفی که نه به همین سادگی ها می گذارد دوباره عاشق شوی و نه نسبتِ به گذشته و کسی که دیگر نیست فراموشکارت می کند.


ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه شد. ضربانِ قبلم حالا دیگر به وضوح بالا رفته بود و مثلِ پسرِ نوجوانی که برایِ اولین بار از این برنامه ها برایِ خودش تدارک می بیند ، دلم آشوب بود. امشب همه چیز فرق می کرد ، حتی همان رابطه یِ همیشگی هم فرق می کرد. حالا دیگر من فقط یک مشتریِ ساده نبودم ، من عاشقش بودم.


دفترچه یِ دست نویسم را باز کردم و نوشتم :


" خط کشی هایِ خیابان برایِ آمدنت صف کشیده اند . ثانیه ها لحظه شماری میکنند . ساعت بی تاب است و پنجره مدام به خیابان خیره شده است.تو بالاخره می آیی و قرارِ این همه بی قراری می شوی . . تو بالاخره مهربان خواهی شد و آن لحظه که دست در دستِ دَر بگذاری جهانم روشن می شود . به آینه یِ قدیِ خانه ام جلوه ات را هدیه کن و طعمِ تَنت را ، طعمِ آن طلسمِ هزار ساله را به تخت بچشان . . تو همین جا بودی و من میلیونها سال دنبالِ تو می گشتم. حالا من اینجا هستم و میدانم که تو بالاخره روزی مهربان خواهی شد . .  "


دفترچه را رویِ همان میزِ کنار تخت گذاشتم و در حالیکه رویِ لبه یِ تخت نشسته بودم سرم را با دستهایم فشار می دادم. احساس می کردم هرلحظه ممکن است از شدتِ درد سرم بترکد و صدایِ پاشیدنِ مغزم رویِ دیوارهایِ اتاقِ خواب ، همسایه ها را خبردار کند.


ساعت هشت شد و صدایِ در آمد ، باز هم سرِ وقت. در کار و کاسبیِ او اگر همیشه سرِوقت نمی آمدی هم اتفاقِ چندانی نمی افتاد اما او هربار درست می امد.


بعد از دو سال حلقه یِ ازدواجم با آنا را در آوردم و به سمتِ در رفتم تا بازی شروع شود. مطمئن نبودم که می فهمد یا نه ، اصلا مگر چقدر به انگشتانم دقت میکرد؟ هرچه! دیگر مهم نبود.

در را باز کردم و او در حالیکه که کیفِ دوربینِ عکاسی اش رویِ شانه اش بود ، وارد شد.

"آرری"

قصه : عکسهایِ خوابیده (1)



قسمتِ 1 : 

لباسِ راحتی اش را پوشید و رفت سمتِ کیفش که رویِ صندلیِ آن طرفِ اتاق گذاشته بود ، خم شد و پاکتِ سیگارش را در اورد . روشن اش کرد و دوباره رویِ لبه یِ تخت نشست. بی آنکه به سمتِ منی که این طرفِ تخت خوابیده بودم برگردد ، پرسید : 
- تو سیگار نمی کشی؟
--نه
-مگه نویسنده نیستی؟
-- خب چرا ، اما این چه ربطی داره؟
-هیچی فقط فکر میکردم نویسنده هایِ خوب حتما سیگار می کشن! 
--خب حتما من نویسنده یِ خوبی نیستم که حالم از سیگار بهم میخوره. حالا مگه اصلا مهمه؟

جوابم را نداد و مثلِ بیشترِ امشب باز به فکر فرو رفت. بارِ اولی نبود که به خانه ام می آمد اما این بار و امشب زیادی تویِ خودش بود و دَم به دَم فکری می شد. بعد دستش را دراز کرد رویِ میزِ کوچکِ کنارِ تخت و از کنارِ جعبه یِ دستمال کاغذیِ طلایی رنگ ، دفترچه یِ دست نویسم را برداشت و آخرین صفحه را که چند ساعت قبل از آمدنش نوشته بودم با صدایِ بلند خواند :

"و چه تبی دارد این شبِ پاییزی در نبودنت . . چقدر سنگین است فضایِ خانه ای که تو در آن نفس نمی کشی ، راه نمی روی ، نمی خندی . . و باران ، حتی اگر ببارد باز هم دردی را دوا نمی کند وقتی جایِ حضورت پشتِ پنجره خالیست . . ."

رو کرد به من و گفت : "هنوزم مثلِ قبل مینویسی ، مثلِ روزایی که آنا بود"
گفتم : "آره با این که 2سال گذشته اما اونقدر ازش تصویرِ زنده دارم که بتونم تا آخرش ازش بنویسم"

لبخندِ کم رنگی زد و لباسهایش را پوشید . طبقِ عادتش دوربینش را در آورد و از منِ مست در همان حالتی که بودم عکس گرفت.و لابد یک عکسِ دیگر به آلبومِ مشتریانش که اصلا نمیدانستم به چه دردش می خورد اضافه شده بود.دوربینش را که جمع کرد مثلِ همیشه ذره ای بیشتر نماند و رفت. اما آن شب برایِ من به این راحتی ها صبح نشد. نمیتوانستم و نمیدانستم اصلا چطور می شود تشویشِ این تصمیم گیریِ کذایی را از ذهنم بیرون کنم. حسی به وجود امده بود و نمیدانستم چرا؟ خورشید طلوع کرد و من بی آنکه لحظه ای خوابم ببرد هنوز در فکرِ چیزی بودم که به وجود آمده بود . لعنتی هیچ چیزش قابلِ هضم نبود و چه بد دوست داشتنی بود اگر واقعا عاشقش شده بودم. . .

"آرری"