داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : عکسهایِ خوابیده (1)



قسمتِ 1 : 

لباسِ راحتی اش را پوشید و رفت سمتِ کیفش که رویِ صندلیِ آن طرفِ اتاق گذاشته بود ، خم شد و پاکتِ سیگارش را در اورد . روشن اش کرد و دوباره رویِ لبه یِ تخت نشست. بی آنکه به سمتِ منی که این طرفِ تخت خوابیده بودم برگردد ، پرسید : 
- تو سیگار نمی کشی؟
--نه
-مگه نویسنده نیستی؟
-- خب چرا ، اما این چه ربطی داره؟
-هیچی فقط فکر میکردم نویسنده هایِ خوب حتما سیگار می کشن! 
--خب حتما من نویسنده یِ خوبی نیستم که حالم از سیگار بهم میخوره. حالا مگه اصلا مهمه؟

جوابم را نداد و مثلِ بیشترِ امشب باز به فکر فرو رفت. بارِ اولی نبود که به خانه ام می آمد اما این بار و امشب زیادی تویِ خودش بود و دَم به دَم فکری می شد. بعد دستش را دراز کرد رویِ میزِ کوچکِ کنارِ تخت و از کنارِ جعبه یِ دستمال کاغذیِ طلایی رنگ ، دفترچه یِ دست نویسم را برداشت و آخرین صفحه را که چند ساعت قبل از آمدنش نوشته بودم با صدایِ بلند خواند :

"و چه تبی دارد این شبِ پاییزی در نبودنت . . چقدر سنگین است فضایِ خانه ای که تو در آن نفس نمی کشی ، راه نمی روی ، نمی خندی . . و باران ، حتی اگر ببارد باز هم دردی را دوا نمی کند وقتی جایِ حضورت پشتِ پنجره خالیست . . ."

رو کرد به من و گفت : "هنوزم مثلِ قبل مینویسی ، مثلِ روزایی که آنا بود"
گفتم : "آره با این که 2سال گذشته اما اونقدر ازش تصویرِ زنده دارم که بتونم تا آخرش ازش بنویسم"

لبخندِ کم رنگی زد و لباسهایش را پوشید . طبقِ عادتش دوربینش را در آورد و از منِ مست در همان حالتی که بودم عکس گرفت.و لابد یک عکسِ دیگر به آلبومِ مشتریانش که اصلا نمیدانستم به چه دردش می خورد اضافه شده بود.دوربینش را که جمع کرد مثلِ همیشه ذره ای بیشتر نماند و رفت. اما آن شب برایِ من به این راحتی ها صبح نشد. نمیتوانستم و نمیدانستم اصلا چطور می شود تشویشِ این تصمیم گیریِ کذایی را از ذهنم بیرون کنم. حسی به وجود امده بود و نمیدانستم چرا؟ خورشید طلوع کرد و من بی آنکه لحظه ای خوابم ببرد هنوز در فکرِ چیزی بودم که به وجود آمده بود . لعنتی هیچ چیزش قابلِ هضم نبود و چه بد دوست داشتنی بود اگر واقعا عاشقش شده بودم. . .

"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.