داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

ترانه بازی : خانُمی



گوشه یِ چارقَدِتو نگیر ازم
خانُمی شما پُشت و پناهمی 

مگه میشه قربونِ چِشات نشد
من کویرم خانُمی تو ماهَمی (ادامه مطلب...)
 
ادامه مطلب ...

دل نوشته : دالان




خودش را به سختی رویِ تخت جا به جا کرد و نشست .  . کمی دور و برش را نگاه کرد.. آفتاب از  لایِ پرده یِ پنجره ی سمتِ راستِ تختش ، نیمی از صورتش را نورانی کرده بود..با همان دستهایی که به زور تا سرش بالا می آمدند، دستی به موهایش کشید و آن تارهایِ حنایی را مرتب کرد . . زیر لب مدام ذکر میگفت . . ذکری که شاید فقط خودش می دانست و خدا . . " ادامه مطلب" 

  ادامه مطلب ...