اگر هر بار شکست نمیخورید، این نشان میدهد که کارهای تان را با خلاقیت انجام نمیدهید!
درستش این بود که در آپارتمان کوچک خودم زندگی تازه ای را شروع کنم و به "در" مثل گذرگاهی که قرار است مردی از آن وارد شود ، نگاه نکنم. "در" فقط یک کاربرد داشت. باز بشود. کسی برود بیرون و بعد بیاید تو. کاربرد دیگرش منقضی شده بود. کاربردی که عبارت بود از باز شدن و آمدن کسی که به زندگی آدم رنگ و معنای خاصی می داد و او را از شر حال خرابش نجات می داد.
داشت رابطه ام با "در" عوض می شد ، همانطور که رابطه ام با او عوض شده بود.
"مجله داستان همشهری _ شماره هفتاد و پنجم _ فروردین 1396
بعد پدرم برایم نهار گرفت و باز سوار کشتی شدیم تا برویم ایستگاه قطار و برگردیم آنکارا.ناگهان گفت : "بیا برای مرغ های دریایی نان بیندازیم توی آب" .
از دیدنِ مرغ های دریای ذوق زده شده بودم ، انگار از رویا به آن جا رسیده بودم. وقتی برای مرغ های دریای نان می انداختیم ، پدرم دستی به سرم کشید و گفت : "قهرمانِ من!"
چه صحنه ی زیبایی بود ! آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم . .
**یکتا کوپان _ مجله داستان شماره هفتاد و پنجم _ نوروز 1396
*** نام اثر : The Thankful Poor_ 1894
باد درخت ها را تکان تکان می داد و با خود بویِ کاج می آورد و دسته ای پرنده بالایِ سرشان پرواز می کردند. ایوان تماشایشان کرد که بالهایشان را به هم می زدند و یکدست حرکت می کردند و شده بودند یک صورت فلکی از نقاط سیاه در آسمانِ بی لَک. مسیرشان را که تغییر دادند ، دید یکی شان عقب افتاده و تا مدتی دراز چشمهایش به دنبالِ همان یکی بود. نفهمید در تمامِ این مدت نفسش را حبس کرده بود تا آن که پدرش به حرف آمد و گفت : "میدونی که اوضاع درست میشه ، نه؟"
ایوان که هنوز پرنده را تماشا می کرد ، سرتکان داد. گفت : "آره میدونم".
از "جغرافیایِ من و تو " _جنیفر اسمیت _ ترجمه : مهرآیین اخوت _ نشر هیرمند
وقتی چیزی مرا رنج می داد ، در موردِ آن با هیچ کس حرفی نمی زدم . خودم در موردش فکر می کردم ، به نتیجه می رسیدم و به تنهایی عمل می کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم ، بلکه فکر می کردم که انسان ها در آخر ، باید خودشان ، خودشان را نجات بدهند..