من هیچوقت پشت میزم نمیشنیم تا داستانی را طراحی کنم و بعد شروع به نوشتنش کنم. همیشه یادداشت برداری میکنم. یادداشت هایم درباره اتفاقات ناخواسته ایست که در زندگی ام می افتند. بدونِ اینکه به دنبالشان باشم ، چیزی که یادداشت برمی دارم ، شبیه یک ایده یِ اولیه برایِ داستان است. اما خُب داستان باید نقطه یِ اوج داشته باشد و من از آن نویسنده هایی نیستم که فقط تکراری از زندگی را می نویسند. وقتی چیزی به ذهنم می رسد ، یادداشتش می کنم و آن قدر صبر میکنم تا تبدیل به داستانی برایِ نوشتن شود، تازه آن وقت است که دست به کار نوشتن می شوم.
"آیزاک سینگر"
من که بیش از بیست سال از این قرنِ پوچِ دیوانه را مانندِ همه یِ همسالانم در میانِ آشفتگی ، تنها و بی یاور ، دچارِ گمشدگی بوده ام ، این احساسِ گُنگ پشتیبانم بود که امروز نویسندگی افتخاری است. از آن رو که نوشتن به انسان خدمت می کند و نیز انسان را مجبور می کند که فقط به نوشتن اکتفا نکند. نوشتن ، به خصوص مرا ، مجبور می کند که آن چنان که هستم و بر حسبِ تواناییَم ، شوربختی ها و امیدها را با همه یِ معاصرانم تقسیم کنم.
** بخشی از خطابه یِ "آلبر کامو" هنگامِ دریافتی جایزه یِ نوبلِ ادبی _ سال 1957 _ استهکام
محبوبم!
مساحتِ عُمرِ من شمایید. یادَ ما رُخ داده است. روزهایِ با شما بودن چنان بزرگ شده اند که دیگر نمی شود آن را پنهان کرد.
محبوبم!
سنگ بر سبو می خورد و یادِ شما می رسد. در آینه زارِ عشق شرحِ دلدادگی ِ من عظیم است.پنهان نمی ماند. هیچ کس قادر نیست در برابرِ دل ها و نگاه ها دی.واری بکشد.
همین که شما را می بینم دست و پایم را گُ م می کنمو راهِ خانه ام را.
لب هایِ بی زوالِ شاعر غزل غزل می شکفد.
شعر ، نقاشیِ صامتِ درد دل با شماست. نقاشی دهان شماشعرِ صامت است.
محبوبم! به هر ایستگاهی که برسی با شما پیاده می شوم...
*از " دست بردن زیرِ لباسِ سیب __ محمد صالح علا __ صفحه شش"
گمانم دیگر از همان شب بود که عادت کردم بعد از خاموشیِ اجباریِ کوچه هایِ شهر، به خوابِ افسرجان بروم. به پشتِ پلک هایش دست بکشم ، موهایِ قشنگش را ببوسم و وقتی پلکش می پرد ، بغلش کنم و تویِ گوشش آواز بخوانم و وقتی آرام شد ، دستش رابکشم و با خودم سمتِ مرگ ببرمش ، به سمتِ رویا ، به سمتِ قطارهایی که به برزخ می روند ، کوچه هایی که پر از فرشته هایِ مُرده اند و جعبه هایِ بگیر و بنشانی که بویِ حلوا و کافور می دهند.
من هم بویِ کافور می دادم ، هربار که افسر تویِ رویا چشم باز می کرد ، انگار دیگر همیشه دهانم بویِ کافور و کُندُر می داد ، چشمهایم خیس از اشک بودند و پیراهن هایی که به زور از صندوقِ خاطراتم بیرون می کشیدم ، چروک و نشسته بودند ، مثلِ همان ملحفه هایِ خیس از خون که دکتر جهانشاه وقتی تیغِ نقره ای اش را تویِ لگن انداخت و به دستیارش گفت تمام شد ، زیرِ پایم جمع شده بودند.همان وقت که فرشته جان را از تویِ شکمم در آوردند و نفس راحت کشیدند و بچه را که گریه می کرد ، تویِ پارچه ای پیچیدند و بُردند و از من دور کردند و رویِ سرم پارچه سفید کشیدند و تویِ گوشم گفتند : "تو بخواب".
از "اشرف جان و رویایِ شهریور_روایتِ دوم" __ شرمین نادری
از زندگی بیحاصلی که دارم بیزارم. نسبتاً زیاد چیز میخوانم ولی عطش دانستن با این قطرهها سیراب نمیشود. از طرف دیگر دستوبالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چاقی هستم که پیوسته در آرزوی راهپیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمییابد. آتشی است که زبانه نکشیده میافسرد، تنها مرا میسوزاند و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.
از " در حال و هوای جوانی" __ "شاهرخ مسکوب"
** به نقل از وبلاگ شخصیِ "محسن آزرم"