داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : آلبر کامو

من که بیش از بیست سال از این قرنِ پوچِ دیوانه را مانندِ همه یِ همسالانم در میانِ آشفتگی ، تنها و بی یاور ، دچارِ گمشدگی بوده ام ، این احساسِ گُنگ پشتیبانم بود که امروز نویسندگی افتخاری است. از آن رو که نوشتن به انسان خدمت می کند و نیز انسان را مجبور می کند که فقط به نوشتن اکتفا نکند. نوشتن ، به خصوص مرا ، مجبور می کند که آن چنان که هستم و بر حسبِ تواناییَم ، شوربختی ها و امیدها را با همه یِ معاصرانم تقسیم کنم.


** بخشی از خطابه یِ "آلبر کامو" هنگامِ دریافتی جایزه یِ نوبلِ ادبی _ سال 1957 _ استهکام

حرفِ مردم : آلبر کامو

لوسیان که پشت به پاتریس نشسته بود به طرفِ او برگشت و دستش را پشت گردنِ او گذاشت و گفت : 


"باور کن چیزی به نامِ رنجِ عظیم ، تاسفِ عظیم ، خاطره یِ عظیم و .. وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود ، حتی یک عشقِ بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عینِ حال شگفت انگیز کرده است. تنها یک راه برایِ در نظر گرفتنِ امور وجود دارد ، راهی که هرچند وقت یک بار به فکرِ ادم می آید و به همین مناسبت خوب است که به هر حال آدم عاشق شود و هیجانی ناشاد را تجربه کند. این خود شبیهِ غیبت از محلِ اختفایِ جرم برایِ نااُمیدی هایِ موهومی است که ما از آنها رنج می بریم."


از "خوشبخت مُردن" __ آلبر کامو

حرفِ مردم : آلبر کامو



به قدم زدن ادامه دادند.دستِ مرسو رویِ گردنِ مارت بود و گرمایِ آن را از رویِ موهایش حس می کرد.

مارت ناگهان پرسید : "تو عاشقِ من هستی؟"

مرسو زد زیرِ خنده : "حالا رسیدیم به یک سوالِ جدی"

"به من جواب بده"

"مارت آدمهایی در سن و سالِ ما عاشقِ یکدیگر نمی شوند.آن ها به یکدیگر اُنس می گیرند. همین. بعدها وقتی که آدم پیر و ناتوان شد می تواند عاشق کسی بشود. در سنینِ ما ، آدم فقط فکر می کند که عاشق است ، همین و بس."

**از "خوشبخت مُردن" __"آلبر کامو"

حرفِ مردم : آلبر کامو



مادرم می گفت : "یه آدم هیچوقت به طورِ کامل بدبخت نیست" . من این رو تو  زندان وقتی خورشید طلوع می کرد و روزِ حدیدی به سلولم رخنه می کرد ، فهمیدم.

"آلبرکامو" در (بیگانه)