داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ دهم



ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من می روم الله معک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

خلق را از دهن خویش مینداز به شک

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

از رقیب از بر او یک دو قدم دورترک


احوالِ حافظ : شبِ نُهم



من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم


قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم


من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم


حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم


هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم


من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم


گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


** عکس :  پویانِ صدقی

احوالِ حافظ : شبِ هشتم



صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار

وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار


به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار


حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار


جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است

ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار


کنون که چشمه قند است لعل نوشینت

سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار


مکارم تو به آفاق می برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار


چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است

که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار


غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار


عکس : پویانِ صدقی

احوالِ حافظ : شبِ هفتم



صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هرکس از این لعل توانی دانست


قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

به جز از عشق تو باقی همه فانی دانست


آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست


دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست


سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هرکه قدر نفس باد یمانی دانست


ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست


می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست


حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ دوم


 تغییرِ احوالاتِ یک خانواده یِ کوچک (2)



آن سال خانواده بنا را بر آن گذاشته بودند که دورِ همیِ شبِ یلدا را پُر و پیمان تر از همیشه برگزار کنند. آخر من باید یکُمِ دی ماه که روزِ اولِ زمستان هم هست ، عطایِ زندگیِ شخصی را به لقایش می بخشیدم و رسما نظامی می شدم. 

همه آمده بودند و همه چیز خوش رنگ و لعاب تر از همیشه به نظر می رسید. همه شان بدونِ استثنا من را بیشتر از همیشه تحویل می گرفتند و یک جور ترحُمِ همگانی به سویم روانه شده بود. همه شان سعی می کردند حتما عکسی با من که بعد از گذشتِ بیش از یک دهه از اولِ دبستانم ، سرم را با ماشینِ شماره یِ چهار تراشیده بودم، داشته باشند. همه خوش بودند و می خندیدند اما خانواده یِ کوچک و چهارنفره یِ ما شور و حالِ همیشه اش را نداشت. حفظ ظاهر و لبخندهایِ ساختگی هم تا یک جایی جواب می دهد و بالاخره فَک و فامیل می فهمیدند که مثلِ همیشه نیستیم. 

آنهایی که خدمت کرده بودند می گفتند : "همه ش خاطره ست. تا بیای ببینی چه خبره تموم میشه!" و آنهایی که هنوز سنشان به خدمت رفتند قَد نمیداد و مُحصِل بودند ، می گفتند : "خوش به حالت که می ری و خلاص می شی".

اما من فارغ از این حرف ها ، پس از مدت ها احساس می کردم که چقدر به همه یِ آدم هایِ این جمع تعلقِ خاطر دارم و وقتی که ازشان دور باشم ، چقدر دلم برایِ همه شان تنگ می شود. معنا و مفهومِ واژه یِ "خانواده" مهم تر و بزرگ تر از همیشه در فکرم پَرسه می زد.

در آن شبِ یلدایِ تاریخی حتی حضرتِ حافظ هم که انگار از احوالاتِ درونی ام آگاهیِ کامل داشت ، برایم خط و نشان کشید که فکر و خیالِ بیخود را از سرم بیرون کنم . به چیزی که مُقَدر است و باید بشود ، تَن در بدهم. در فالَم آمد : 


" من جَهد هَمی کُنم قضا می گوید                                           بیرون ز کِفایتِ تو کاری دِگر است "