داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ ششم



بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

مارا دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس میکندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

احوالِ حافظ : شبِ پنجُم



بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن


رسید باد صبا غنچه در هوا داری

زخود برون شد و برخود درید پیراهن


طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن


ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن


عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد

به عینه دل و دین می برد و به وجه حسن


صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار

برای وصل گل آمده برون ز بیت حزن


حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

احوالِ حافظ : شبِ چهارم



صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم


نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم

دلق ریا به آب خرابات برکشیم


فردا اگرنه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به در کشیم


بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان

غارت کنیم باده و شاهد به برکشیم


عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم


سر خدا که در تتق غیب منزویست

مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم


کو جلوه ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان به سر کشیم


حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

احوالِ حافظ : شبِ سوم



عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم


طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم


هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم


عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم


ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم


تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم


بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم


در گوشه امید چون نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم


گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست

در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم

احوالِ حافظ : شبِ دوم



بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


جایی که تخت و مسند و جم می رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم


تابو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم


واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیزهم به شعبده دستی برآوریم


از جرعه تو خاک زمین دُر و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم