داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ سوم



عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم


طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم


هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم


عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم


ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم


تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم


بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم


در گوشه امید چون نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم


گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست

در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.