داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ نُهم



من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم


قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم


من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم


حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم


هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم


من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم


گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


** عکس :  پویانِ صدقی

احوالِ حافظ : شبِ هشتم



صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار

وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار


به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار


حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار


جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است

ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار


کنون که چشمه قند است لعل نوشینت

سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار


مکارم تو به آفاق می برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار


چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است

که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار


غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار


عکس : پویانِ صدقی

احوالِ حافظ : شبِ هفتم



صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هرکس از این لعل توانی دانست


قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

به جز از عشق تو باقی همه فانی دانست


آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست


دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست


سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هرکه قدر نفس باد یمانی دانست


ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست


می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست


حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


احوالِ حافظ : شبِ ششم



بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

مارا دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس میکندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

احوالِ حافظ : شبِ پنجُم



بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن


رسید باد صبا غنچه در هوا داری

زخود برون شد و برخود درید پیراهن


طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن


ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن


عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد

به عینه دل و دین می برد و به وجه حسن


صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار

برای وصل گل آمده برون ز بیت حزن


حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن