داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : عصرِ پاییزیِ دفترِ کار




باز هم شب از راه رسید. امشب هم خبری نشد. تلفنم رو برداشتم و دوباره شماره اش رو گرفتم ، فقط خدا میدونه که توی یک هفته ی اخیر چند بار شماره اش رو گرفتم و تنها چیزی که به دست آوردم شنیدنِ صدای منشیِ تلفنی اش بوده ، خسته شدم ، خیلی خسته.. احساس میکنم چندین نفر تویِ وجودم مُردن و منِ تنها ، نه تنها انگیزه ای واسه زنده بودن و زندگی کردن ندارم بلکه بویِ گندِ این جسدهایِ بدونِ صاحبی که تویِ وجودم تلنبار شدن ، داره خفه م میکنه.

یادمه جوون تر که بودم و هنوز انگیزه یِ نوشتن واسه مجله رو داشتم ، یه عصرِ پاییزی ، تو دفترِ مجله تنها بودم و داشتم کتاب میخوندم ، به این پاراگراف رسیدم :


**دندان درد ، دردِ مشترکی است که همه یِ آدمهای رویِ کره یِ زمین از آن متنفرند. میدانید چرا؟ چون نه می کُشد و نه میگذارد زنده باشی ، درست مثل انتظار! چون نه تنها دندان ها بلکه تمام اعضایِ صورتت را درگیر میکند و حس می کنی مچاله ات می کند ، درست مثل بی تفاوتی! و چه بسیارند انتظارهایی که تمامی ندارند و بی تفاوتی هایی که آدمها را زنده به گور میکنند.**


یادم هست اون روز عصر ، جُز این پاراگراف به هیچ چیز دیگه ای نتونستم فکر کنم ، و این چندخطی که یک نویسنده یِ نه چندان مشهور هزاران کیلومتر دورتر از من نوشته بود ، عجیب شبیهِ آینه یِ تمام قدِ اون روزهای زندگیِ من بود .

و الان ، چندین سال بعد از اون عصرِ پاییزی ، تویِ یک عصرِ پاییزیِ دیگه تو دفتر کارم یادِ اون پاراگراف افتادم و نگاه که می کنم میبینم چه بی رحمانه و ناخواسته تمامِ عمرم رو دندون درد کشیدم... 

"آرری"

دوباره . . .



عجیب بود. بالاخره بعدِ کُلی بالا و پایین ، تو ، رو به رو م نشسته بودی و من باید از فرصت استفاده می کردم و همه ی حرفامو بهت می گفتم اما ، من... منِ احمق ، لال شده بودم. اصلا حرف زدنم نمی اومد. 

مثِ دیوونه ها خیره شده بودم به اون اسکلت ماهِ رویِ دیوارِ رستوران و به شبهایی فکر میکردم که آدمی رو تویِ سرم تصور میکردم که نمیشناختمش ، اما می دونستم یه روزی میاد و عاشقش می شم..



تا اینکه با ناخن هات زدی رویِ میز و گفتی : اصن حواست هست دارم بهت چی میگم؟

به خودم اومدم ، فهمیدم تو تمامِ این مدت تو داشتی با من حرف میزدی و حتی شاید ازم سوال پرسیدی . 

گفتم : ببخشید یه لحظه این ماهیه توجهمو جلب کرد ، قشنگه نه؟

گفتی : منم همینو پرسیدم!

**بعدِ دو سال داره یه قصه یِ تازه متولد میشه .. :)

دل نوشته : آقا . . پدر



من . . 

کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود

و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود

به دستانت نگاه می کنم 

و راه رفتنَت ، که آرام تر شده

و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند

و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد

و قامتَت که کوتاه تر از من است

و نگاهت که مِهر است

من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود

و ما چه دور و چه نزدیک به هم..


بچه شده ام... 

دلم قصه می خواهد

 و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود

و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش

آغوشِ تو باشد


دیوانه ام..

پس جنونَم را بپذیر

و هم مسیر شو 

تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..


من ، یک جُفت چشم

برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . . 

 و چه غروری دارد. . .

که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا.. 


"آرری"


**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر

دل نوشته : چَشم



در هر جُفت چشم ، رازی نهفته

و دریایی که پشتِ حصارِ چوبینِ پلک پنهان است

و هر چشم شعری دارد

که با هر نگاه غزل می شود

حال تو بگو 

محبوبِ از دست رفته یِ من..

از چشمانت چند دفتر شعر بَردارم

تا نگاهم کنی؟..


"آرری"

دل نوشته : تو این جا چه می کنی؟!



این جا همه اش رویاست..


طرحِ سیاه قلمِ صورتت محصورِ قابی چوبین است.


با یادِ تو سیگار را آتش می زنم


بویِ تو می آید..


و خاطره ات دودِ سیگار می شود.


"صبا" باز به سُرفه می افتد و باز به جانم غُر می زند


که سیگارِ از دیدِ او همیشه لعنتی اَم را کنار بگذارم


این دیگر چه رسمی ست؟..


عکسِ تو میانِ قاب چه میکند؟ 


و چرا لب هایِ تو به جایِ لب هایِ "صبا" سخن می گویند؟..


تو را دورتر از این کافه می پنداشتم...


 این جا چه می کنی؟


"آرری"


**بازمانده یِ شبی تابستانی ،کنجِ کافه ، با دوست ، که رفتنی است...