داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : سرگیجه


اسمشان اتوبوسهای تندرو بود. البته نه فقط اینکه اسمشان این باشد ها! قرا بود واقعا تند هم بروند و زودتر برسند اما این صفت همیشه صفت میماند و ترافیک و شلوغی خیابانها مجالِ تند رفتن نمیداد به بیچاره ها. آن اوایل که آمده بود مردم چه ذوقی داشتند از کم شدن هزینه و با چه سلام و صلواتی سوارش میشدند به امید کوتاه تر شدن مسیرشان. 

صندلیهایشان پلاستیک فشرده بود ، از ان جنسهایی که فقط برای 10 دقیقه رویشان راحتی و بعد از گذشت این زمان کم کم به نواحیِ مهمی از بدنتان فشارهای عجیبی وارد میشود و دردهای مرموزی حس میکنید. بگذریم که در این چند سالی که مشتری ثابت اتوبوسهای تندرو بودم چه بر سر خودم و نواحی مهمم آمد! 

آن اوایل که فکرم سمت هدفون و اینجوز ابزار آلات نمیرفت و بچه مثبتی بودم برای خودم ، سعی میکردم کتاب و جزوه همراهم باشد همیشه کَم کَمَک بخوانمشان . صدقه سریِ حدودِ یک ساعت و نیمی که هر روز در این اتوبوسها بودم ، غمِ پاس کردنِ دروس را نداشتم اگر همیشه چشمانم روی کتابها میبود اما سرگیجه! 

به لطف مسیر پر طول و درازی که میپیمودند اینها ، حسابی پیچ میخوردند و تاب می دادند و فقط خدا میداند چه بر سر مسافرهای بیچاره می آمد! وای به روزی که یک راننده ی عصبی بد اخلاق هم روی سرمان خراب میشد ، دیگر سرگیجه و سردردی بود که به مسافران سرایت میکرد و فحش و نفرینی بود که پیرها و جوانها میکردند راننده ی از همه جا بی خبر را!

بعدها که فازم کمی عوض شد و هدفون به گوش شدم ، سرمای زمستان و گرمای تابستان نمیشناختم و مدام روزها و شبهای اتوبوسی ام را با هدفون و گوشیِ ناتوانم سر میکردم. میگویم ناتوان چون همیشه ی خدا یک جایش میلنگید گوشی ام و حسرتِ یک بار تمامِ مسیر آهنگ گوش کردن به دلم ماند که ماند! 

البته دیر یا زود رسیدنت به حس و حالت بستگی داشت باز! هم میشد غمگین باشی و تمام راه سرت را بچسبانی به شیشه و به زور پلک نزنی و بغض کنی ، مثل آن بعداز ظهری که بابا خبر فوتِ مادربزرگ را تلفنی داد و من هم پیِ خانه مادربزرگ سوار اتوبوس شده بودم. اینجور مواقع که اصلا نمیگذشت و نمیرسیدم! 
هم میشد شاد باشی و آرام با خودت اهنگ شاد زمزمه کنی ، طوریکه بغل دستی ات بفهمد و بخندد و طوری رفتار کند که انگار نفهمیده! مثل آن روزی که برای اولین بار رودر رو حرف زده بودم با او! اینروزها اما به چشم بر هم زدنی فرود می امدی در ایستگاهی که میخواهی.

بعد هم که دیگر کم کم این مسیرها و اتوبوسهایش جا افتاد و آدمها زیاد شدند ، دیگر همین که جایی گیرت می آمد که بنشینی و خودت را از سیل جمعیتِ عرق کرده ی محبوس در اتوبوس نجات بدهی ، باید خدا را شکر میکردی و به قول پیرمردهایی که همیشه صندلی اول می نشستند ، مثل بچه محصلهای مودب فقط مینشستی و جیک نمیزدی که مبادا اعصاب نداشته راننده و آن پیرمردها خرد شود و به پر و پایت بپیچند. آخر خودم دیدم چند باری راننده ترمز کرد و با داد و هوار چند نفر (که دانشجو هم بودند و پر سر صدا و خوش خنده) را بیرون کرد از اتوبوس. لابد روی اعصابش بودند یا چمیدانم زیاد از توی آینه نگاهش می کردند! 

راننده های زنش را بگو! علیرغم مانتو و مقنعه های رنگارنگشان همه شان دستکشهای سفید داشتند چنان بر اریکه ی راندن تکیه می زدند که جرات نمیکردی حتی آدرس بپرسی ازشان یا مثلا خدای نکرده بگویی پول خرد همراهت نیست! آخر آن وقت هنوز کارتها جا نیفتاده بود زیاد و پول میگرفتند به جایش. از آن طرف هم مردمِ کوچه و خیابان چنان از بیرون نگاهشان میکردند بیچاره ها را که انگار سفینه فضایی ای دیده اند که آدم فضایی میراندش! 

خلاصه عجیب دنیایی بود بین همان چند صندلی و کلی خاطره برایم یه جا گذاشته اند از آن روزها که هنوز هم وقتی گاهی سوارشان می شوم یا از دور میبینمشان برایم زنده میشوند و همین هم بود که دِین به گردنم بود تا بنویسمشان ، دِینی که دیگر نیست!

آرش "آرری"

دل نوشته : بَلال



سلام


باز هم بلال..باز هم یادِ تو..نمیدانم کی میخواهم از شر این مرض خلاص شوم ، کی میخواهم و میتوانم از نامه نوشتن برای تو..توئی که اصلا نمیدانم نامه هایم را میخوانی یا نه ، دست بردارم... مادرم در خانه بلال درست کرده . . یادت افتادم... 4 سال پیش را یادت هست؟ در آن جاده ییلاقی که برای اولین بار دستت را گرفته بودم و ماشین را کنارِ جاده پارک کردم تا بلال بخوریم؟..یادش بخیر آن روز فقط میخندیدی...و من گُم میشدم در صدای خنده هایت و هربار خودم را در دستهایت ، در آغوشت پیدا میکردم..یادم هست پاییز هم بود..همان فصلی که همیشه گفتی و میگویی که عاشقش هستی.. کاش هنوز هم بودی تا پاییزها برایت ترانه های عاشقانه بخوانم... کاش بودی تا در پیاده روها عمدا برگها را در مسیر پاهایت بریزم و صدای خِش خِشِشان آرامت کند... کاش هنوز هم روزهای بارانی را زیرِ چترِ من سر میکردی. . . "ادامه مطلب"
 
ادامه مطلب ...