گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
سلام
باز هم بلال..باز هم یادِ تو..نمیدانم کی میخواهم از شر این مرض خلاص شوم ، کی میخواهم و میتوانم از نامه نوشتن برای تو..توئی که اصلا نمیدانم نامه هایم را میخوانی یا نه ، دست بردارم... مادرم در خانه بلال درست کرده . . یادت افتادم... 4 سال پیش را یادت هست؟ در آن جاده ییلاقی که برای اولین بار دستت را گرفته بودم و ماشین را کنارِ جاده پارک کردم تا بلال بخوریم؟..یادش بخیر آن روز فقط میخندیدی...و من گُم میشدم در صدای خنده هایت و هربار خودم را در دستهایت ، در آغوشت پیدا میکردم..یادم هست پاییز هم بود..همان فصلی که همیشه گفتی و میگویی که عاشقش هستی.. کاش هنوز هم بودی تا پاییزها برایت ترانه های عاشقانه بخوانم... کاش بودی تا در پیاده روها عمدا برگها را در مسیر پاهایت بریزم و صدای خِش خِشِشان آرامت کند... کاش هنوز هم روزهای بارانی را زیرِ چترِ من سر میکردی. . . "ادامه مطلب"
ادامه مطلب ...
آرش
دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 15:53