داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : آقا . . پدر



من . . 

کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود

و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود

به دستانت نگاه می کنم 

و راه رفتنَت ، که آرام تر شده

و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند

و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد

و قامتَت که کوتاه تر از من است

و نگاهت که مِهر است

من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود

و ما چه دور و چه نزدیک به هم..


بچه شده ام... 

دلم قصه می خواهد

 و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود

و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش

آغوشِ تو باشد


دیوانه ام..

پس جنونَم را بپذیر

و هم مسیر شو 

تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..


من ، یک جُفت چشم

برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . . 

 و چه غروری دارد. . .

که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا.. 


"آرری"


**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر

دل نوشته : پدرِ شهیدم . .




بچه که بودم ، وقتی در مدرسه همکلاسی هایم از پدرهایشان حرف میزدند.. وقتی تعریف می کردند که هر شب و هر روز پدرهایشان همبازیشان می شوند و تنهایشان نمیگذارند...وقتی شبها پدرهایشان پیشانی شان را می بوسیدند و صبحها به مدرسه می رساندنشان..من تنها می ماندم وحسرت می خوردم..نمیدانم با آن سنِ کمم چگونه آموخته بودم به رویم نیاورم و خودم را حفظ کنم..اما خوب یادم هست به خانه که میرسیدم ، بغضم می ترکید و اشکهایم جاری میشد..همان زمانها بود که مادر مرا در آغوش میگرفت و میگفت : " هروقت دلت واسه بابات تنگ شد ، چشاتو ببند و صورتِ باباتو تصور کن که داره بهت می خنده..مثل همین عکسی که گوشه اون میز کنارِ گلدون گذاشتم..هر موقع این کارو بکنی بابات پیشته..."

و من روز به روز بزرگ تر می شدم و هربار خفقانِ نبودِ پدر به سراغم می آمد ، چشمهایم را می بستم و صورتِ خندانش را تصور میکردم... "ادامه مطلب..."
  ادامه مطلب ...