من . .
کنارت که باشم ، دلم برایت تنگ می شود
و به تو فکر که می کنم باز ، دلم برایت تنگ می شود
به دستانت نگاه می کنم
و راه رفتنَت ، که آرام تر شده
و چشمانت که کم سو تر از گذشته اند اما هنوز برق می زنند
و صدایت که آرام است ، اما زنگ دارد
و قامتَت که کوتاه تر از من است
و نگاهت که مِهر است
من تو را که در آغوش می کِشم، دلم برایت تنگ می شود
و ما چه دور و چه نزدیک به هم..
بچه شده ام...
دلم قصه می خواهد
و دنیایِ پریانِ خیالی که با صدایِ تو روایت شود
و چه خوش است قصه هایی که پایانِ بازَش
آغوشِ تو باشد
دیوانه ام..
پس جنونَم را بپذیر
و هم مسیر شو
تا فرداهایِ ناشناس را با تو دستمالی کنم..
من ، یک جُفت چشم
برایِ نگریستنِ ابدیَت کنار گذاشته ام . .
و چه غروری دارد. . .
که سایه ام زیرِ سایه یِ توست ، آقا..
"آرری"
**برایِ سالروزِ تولدِ آقا . . پدر
بچه که بودم ، وقتی در مدرسه همکلاسی هایم از پدرهایشان حرف میزدند.. وقتی تعریف می کردند که هر شب و هر روز پدرهایشان همبازیشان می شوند و تنهایشان نمیگذارند...وقتی شبها پدرهایشان پیشانی شان را می بوسیدند و صبحها به مدرسه می رساندنشان..من تنها می ماندم وحسرت می خوردم..نمیدانم با آن سنِ کمم چگونه آموخته بودم به رویم نیاورم و خودم را حفظ کنم..اما خوب یادم هست به خانه که میرسیدم ، بغضم می ترکید و اشکهایم جاری میشد..همان زمانها بود که مادر مرا در آغوش میگرفت و میگفت : " هروقت دلت واسه بابات تنگ شد ، چشاتو ببند و صورتِ باباتو تصور کن که داره بهت می خنده..مثل همین عکسی که گوشه اون میز کنارِ گلدون گذاشتم..هر موقع این کارو بکنی بابات پیشته..."
و من روز به روز بزرگ تر می شدم و هربار خفقانِ نبودِ پدر به سراغم می آمد ، چشمهایم را می بستم و صورتِ خندانش را تصور میکردم... "ادامه مطلب..."