داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : پدرِ شهیدم . .




بچه که بودم ، وقتی در مدرسه همکلاسی هایم از پدرهایشان حرف میزدند.. وقتی تعریف می کردند که هر شب و هر روز پدرهایشان همبازیشان می شوند و تنهایشان نمیگذارند...وقتی شبها پدرهایشان پیشانی شان را می بوسیدند و صبحها به مدرسه می رساندنشان..من تنها می ماندم وحسرت می خوردم..نمیدانم با آن سنِ کمم چگونه آموخته بودم به رویم نیاورم و خودم را حفظ کنم..اما خوب یادم هست به خانه که میرسیدم ، بغضم می ترکید و اشکهایم جاری میشد..همان زمانها بود که مادر مرا در آغوش میگرفت و میگفت : " هروقت دلت واسه بابات تنگ شد ، چشاتو ببند و صورتِ باباتو تصور کن که داره بهت می خنده..مثل همین عکسی که گوشه اون میز کنارِ گلدون گذاشتم..هر موقع این کارو بکنی بابات پیشته..."

و من روز به روز بزرگ تر می شدم و هربار خفقانِ نبودِ پدر به سراغم می آمد ، چشمهایم را می بستم و صورتِ خندانش را تصور میکردم... "ادامه مطلب..."
  
سال ها بعد در روزِ جشنِ تکلیفم ، وقتی همه پدرها و مادرها پسرهایشان را همراهی می کردند و از زیرِ قرآن ردشان میکردند ، همان زمان که دستِ خسته ی مادرم که تنها همراهم بود را رویِ سرم حس کردم ، چشمهایم را بستم و صورت پدر را تصور کردم.. می خندید . . 

بعدها ، وقتی خبرقبولیِ کنکورم را شنیدم و به مادر هم خبر دادم....درست همان زمانی که مادر از شادی اشکِ شوق میریخت، چشمهایم را بستم و صورتِ پدر را تصور کردم..

و حالا از پسِ این همه سال هنوز هم این عادتم همراه من است و هنوز هم که هنوز است تسکین میدهد دلتنگی ام را..دلم انگار بزرگ نشده و هنوز قدِ دلِ همان پسربچه ی 7-8 ساله برای پدر تنگ میشود...

چند روزِ قبل که سرِ کلاس دانشگاه نسشته بودم ، حس کردم عده ای آن طرف تر، پچ پچه میکنند و کم و بیش رویِ حرفهایشان به من است...بعدها فهمیدم که چشمانِ تنگشان قدِ موفقیتِ یک فرزند شهید جا نداشته و نمی توانند ببینند رشادت و مردانگیِ پدرم همه را به احترام وا می دارد...ازین سبب پچ پچه میکردند که چرا فلانی با سهمیه سرِ همان کلاس و همان دانشگاهی نشسته که ما . . . خب لابد نمی دانستند بزرگ شدن و قد کشیدن با یک بغضِ ابدی چه حسی دارد . . لابد نمی فهمیدند وقتی سرت سایه نداشته نداشته باشد و یک عمر مادرِ رنجورت همه کَسَت باشد یعنی چه . .

راستش دلم برایِ خودم سوخت اما باز هم به رویم نیاوردم مثلِ همان روزهایِ کودکی . . لبخندی زدم . . چشمانم را بستم تا تصویرِ خندانِ پدر را تصور کنم . 


"آرری"

نظرات 1 + ارسال نظر
دانشجو یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 16:37

بسیار زیبا بود...والبته مثل معمول این روزای بنده غافلگیر کننده.

ممنونم :) چرا اینقدر غافلگیری؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.