داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : شب



شب. این تعبیرِ پُررنگِ ابدیت و سکون . مثلِ سایه رویِ سرِ شهر کشیده می شود و همان لحظه است که دریچه هایِ الهام گشوده می شوند. 

همان جاست که شعرهایِ تازه ای جان می گیرند و حرفهایِ عاشقانه یِ بیشتری رویِ زبان ها سُر می خورند. 

شب که می رسد و چادر از سر باز می کند ، همه چیز آرام می شود.

عجیب است نه؟ این جادو انگار گوش دارد و می شنود. برایِ نجواها رویا می فرستد و هر بار معشوقه یِ بی همتایَش ، ماه ، را به اتاقت مهمان می کند.

اگرچه این بلندقامتِ رازدار که همیشه ردایی تاریک به تن دارد بیشتر هم سفره یِ بشرِ تنها می شود اما خودش تنها نیست. 

شب با فنجان هایِ تلخِ قهوه ، با کاغذهایِ تا نخورده یِ کتاب و با خودکارهایِ بدونِ جوهر نسبت دارد . او حتی اُتاقِ تنهاییِ من را به اسمِ کوچَک صدا می کند و به استکانِ چای لبخند می زند.

شب عروسِ خواب نیست . این جادو نیامده که پُشتِ پرده یِ چشمانِ آدم ها هلاک شود . او آمده تا خودِ روشناییِ صبح برایِ فکرهایِ ناآراممان قصه بگوید و برایِ خیالمان رویا ببافد. 

به آسمان نگاه میکنم. به تلقیِ آدم از خواستگاهِ شب و دلم از روشناییِ روز می گیرد.

دلم برایِ شب تنگ می شود و چون گوش دارد و نجواها را می شنود ، زود به آسمانم بر می گردد . . .

"آرری"

دل نوشته : اُردی بهشتِ سپید


چه خوب که سپید پوشیده ای و زیبا به ملاقاتِ اردی بهشت آمده ای . 

باغ ها با تو عطری تَر می شوند و قدم که می زنی از رَدِ پاهایِ خوش قواره ات گُل می روید.

دخترکان گُل ها را می چینند و با هر دَم ، مشامشان را پُر از تو می کنند. 

اصلا این جا که می آیی ، مثلِ بارانِ بهاری ، ذره ذره تمامِ من می شوی . 

چه خوش آواز است باد ، وقتی موهایَت را می بافد و چه شیرین است رنگ ، وقتی بر مردمکِ چشمانِ تو می نشیند.

تو بی شک سِحر میدانی ، آخر وقتی نیستی خورشید به من سلام نمی کند 

و قاصدک ها حرفهایشان را دَرِ گوشم زمزمه نمی کنند.

اما همین که می آیی ، گنجشک ها برایت آواز می خوانند و همه یِ درخت ها میوه یِ بهارنارنج می دهند.

چه خوش آمدی خانُم ، بَر اردی بهشت. بهار با تو به وجد آمده...


"آرری"

دل نوشته : We're All Leaving



همه یِ ما در حالِ رفتن هستیم.


 و جبرِ گُسستن از وابستگی ها یک روز رویِ سرِ هر موجودی سایه می اندازد.


و چه بارانی می بارد آن لحظه یِ جدایی و چقدر خورشید بی جان می شود از لبخند.. مثلِ لبهایِ همه یِ ما که همیشه و هر روز در حالِ رفتن هستیم...


"آرری"


** اثرِ : Jeffrey Hull

دل نوشته : اولین شبِ تنهایی



و خوش آمدم به بازتابِ تقدیر در آینه یِ زندگی.


دنیایِ تنهاییِ آدمهایِ قرنِ جدید عجب سرد است. 


دارم کم کم شبیهِ قصه هایِ خودم می شوم . کتاب و چای و سیگار که هست ،  باران می خواهم...


"آرری" _ اولین شبِ تنهایی

مُکالمه



-- ببین تو عاشقِ چیِ من شدی؟

**عاشقِ اینی که با آدمایِ عادی هیچ فرقی نمی کنی.

--و این که فرق نمی کنم ، امتیازه؟

**نه. واسه چی اینو می پرسی؟

--آخه همیشه فک می کردم آدما عاشقِ کسایی می شن که فک می کنن با بقیه فرق دارن.

** اشتباه فک می کردی. آدما عاشق میشن با تا بقیه فرق داشته باشن. خودِ تو چی؟

-- من که عاشق نیستم.

** پس چی؟

-- فقط ازت خوشم می آد.

**چرا می ترسی عاشق شی؟ واسه گذشته ت؟ واسه اینکه چندین سالِ پیش یکیو دوس داشتی؟

--نه. اصلا تو بِهم بگو گذشته یعنی چی؟

**گذشته یعنی گذشته دیگه! یعنی خاطره هایِ خوب و بَد.

--آخه آقایِ با تجربه.خاطره چطور میتونه خوب باشه؟ چیزی که گذشته و واسه همیشه حَسرت شده ، تا ابد بد می مونه.

**چقدر بدبین. دنیارو رنگی ببین.

--نمی تونم. تو ببین ، واسم تعریف کن.

**ولش کن اصلا بابا. همه دارن اینجا چپ چپ نِگامون می کنن. بیا بریم.

--آره. دهنم از کالباسایِ ظهر هنوز بویِ سیر می ده. بریم آدامس بخریم.

**باشه بریم.

(بیـ هدف)
"آرری"