داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : خاتون



تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .

مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان 

و هر ثانیه عاشق تر شو

که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.


خاتون . . .

با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.

به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . . 

همین روزهاست که به تو برسم

از انتظارم دلسرد مَشو

و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن

و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار

فاصله را طی کنم 

و یکی شویم...


"آرری"




دل نوشته : اُردی بهشتِ سپید


چه خوب که سپید پوشیده ای و زیبا به ملاقاتِ اردی بهشت آمده ای . 

باغ ها با تو عطری تَر می شوند و قدم که می زنی از رَدِ پاهایِ خوش قواره ات گُل می روید.

دخترکان گُل ها را می چینند و با هر دَم ، مشامشان را پُر از تو می کنند. 

اصلا این جا که می آیی ، مثلِ بارانِ بهاری ، ذره ذره تمامِ من می شوی . 

چه خوش آواز است باد ، وقتی موهایَت را می بافد و چه شیرین است رنگ ، وقتی بر مردمکِ چشمانِ تو می نشیند.

تو بی شک سِحر میدانی ، آخر وقتی نیستی خورشید به من سلام نمی کند 

و قاصدک ها حرفهایشان را دَرِ گوشم زمزمه نمی کنند.

اما همین که می آیی ، گنجشک ها برایت آواز می خوانند و همه یِ درخت ها میوه یِ بهارنارنج می دهند.

چه خوش آمدی خانُم ، بَر اردی بهشت. بهار با تو به وجد آمده...


"آرری"