داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : مردانگیِ زوری! (روایتِ خدمتِ سربازی ام) - قسمتِ سوم



 سرهایِ بدونِ مو!


صبحِ یکِ دی ماه. هوا حسابی زمستانی است. کلاهِ زمستانیِ مشکیِ گُشادی سرم کرده ام و یک ساکِ خاکستری رنگ که پدرم با ماژیکِ مشکی رویش اسم و فامیلم را نوشته و یک عدد قفلِ چهارپَر هم به زیپش آویزان کرده ، در دستم است. 

الیاس (که بیش تر از پسرخاله ، شبیهِ یک برادرِ دوقلوست) هم آمده. با این که هنوز ساعاتِ اولیه یِ صبح است و به قولِ پدر "کَله یِ سحر" است ، اما راه بندانِ عجیبی است. آن قدر که مجبور می شویم ، ماشین را پارک کنیم و چند دقیقه ای را در این مسیرِ گِل آلود پیاده روی کنیم تا برسیم به درِ ورودیِ حوزه یِ نظام وظیفه. 


اگر به جمعیت دقت می کردی ، از هر چند نفر، یکی شان جوانکِ بی نوایی است که با سَری ماشین کرده و ساکی در دست، کِشان کِشان و به زور راه می رود و دور و بَرش آدم هایی هستند که همگی سعی می کنند خندان به نظر برسند و معمولی. لابد برایِ اینکه روحیه یِ سربازشان خراب نشود و چه می دانند در ان دقایقدر آن سرهایِ بدونِ مویِ ما چه می گذرد!

تجمع در مقابلِ درِ ورودی حوزه یِ نظام وظیفه به ورودیِ حوزه هایِ امتحانی در روزهایِ برگزاریِ کنکور طعنه می زند. همه یِ سربازها برگه هایِ اعزام به خدمت ، "که به برگه یِ سبز معروف است" را در دستشان گرفته اند که اینجا حُکمِ گذرنامه را دارد و چه گذرنامه یِ نَحسی!


وقتِ خداحافظی است. مادرم گوشه یِ چادرِ مشکی اش را جلویِ چشمانش می گیرد تا چشمم به چشمانِ بارانی اش نیفتد. سرم را که می چرخانم می بینم کمی آن طرف تر پیرمردی که کلاهِ پشمی به سر کرده ، جوانی را سخت در آغوش گرفته و شانه هایش دارند تکان می خورند. 

تقریبا در مرزِ انفجار به سَر می برم و پتانسیلِ این را دارم که با کوچکترین عنصرِ تحریک کننده ای بزنم زیرِ گریه و خدا می داند تا کِی می توانم به کنترل کردنِ خودم ادامه بدهم.

آیینِ لعنتیِ خداحافظی که تمام شد راهم را از بینِ جمعیت باز میکنم و واردِ حوزه می شوم. الیاس هم میخواهد وارد که شود که نگهبان مانع می شود.


دل نوشته : خاتون



تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .

مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان 

و هر ثانیه عاشق تر شو

که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.


خاتون . . .

با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.

به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . . 

همین روزهاست که به تو برسم

از انتظارم دلسرد مَشو

و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن

و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار

فاصله را طی کنم 

و یکی شویم...


"آرری"




دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (1)






همه چیز بالاخره یک روز تمام می شود و رو سیاهی اش می ماند برایِ این فاصله که قفسِ دوری را هر روز تنگ تر می کند. . . من از پشتِ این پنجره آنقدر طلوع ها و غروب ها را می شمارم تا لحظه یِ رهایی خودی نشان دهد . . .

همه چیز بالاخره روزی تمام می شود و من خطِ قرمزی می کشم بر همه یِ جاده هایی که بینِ ماست . . 

میدانم سختی هایی که این روزها می کشیم ، آبستنِ خاطره هایِ فردایِ ماست اما . . . دلتنگی که منطق سرش نمی شود . . در چشم به هم زدنی گُر می گیرد و همه یِ وجودت را می سوزاند . . .

تو کجایی؟! . . .قدم زدن زیرِ این آفتابِ زمستانی بدونِ تو نمی چسبد . . . 

"آرری"

دل نوشته : یک شب



یک شب .. میرسی و در آغوش میگیرمت . . 

یک شب . . دور میشویم از هَجمه ی پر سر و صدای این دنیا و آرام می گیریم در آغوش هم . .

یک شب . . خدا ماتِ لبریز شدنِ احساسِمان میشود و اشک میریزد . .
یک شب . . چشمانت از همیشه گیرا تر می شوند . .
یک شب . . سکوت دیگر آزارمان نمی دهد . .
یک شب . . هُرمِ نفسهایِ گرممان سرمایِ زمستان را شرمنده میکند . .

یک شب . . یک شب که من و تو و خدا تنهاییم و باران هم می بارد . . 
نزدیک و نزدیک تر میشوی و می بوسمت . . 

قصه : زمستان استخوان سوز و مردِ غریبه !



خوب یادم می آید آن روزها را . . همان روزهایی که سرخوش بودم و سرخی دلم رنگ پس میداد و گونه هایم هم سرخ میشد وقتی میدیدمت . . همان روزهایی که هر روزش هزاران آینده جور وا جور می ساختم در ذهنم و دلم به هیچکدام راضی نمیشد به امید پیدا شدن بهترش . . همان روزهایی که فکری بودم که عاشق شده ام...(ادامه مطلب. . . )

  ادامه مطلب ...