همه چیز بالاخره یک روز تمام می شود و رو سیاهی اش می ماند برایِ این فاصله که قفسِ دوری را هر روز تنگ تر می کند. . . من از پشتِ این پنجره آنقدر طلوع ها و غروب ها را می شمارم تا لحظه یِ رهایی خودی نشان دهد . . .
همه چیز بالاخره روزی تمام می شود و من خطِ قرمزی می کشم بر همه یِ جاده هایی که بینِ ماست . .
میدانم سختی هایی که این روزها می کشیم ، آبستنِ خاطره هایِ فردایِ ماست اما . . . دلتنگی که منطق سرش نمی شود . . در چشم به هم زدنی گُر می گیرد و همه یِ وجودت را می سوزاند . . .
تو کجایی؟! . . .قدم زدن زیرِ این آفتابِ زمستانی بدونِ تو نمی چسبد . . .
"آرری"