داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

شعر بازی : دغدغه عاشقانه



خوش آمدی بنشین ، آفتاب دَم کردم

که چای دغدغه یِ عاشقانه یِ من نیست


"علیرضا بدیع"

دل نوشته : خاتون



تمامِ من از آنِ توست ، خاتونِ گُرفتگی هایِ شبانه ام . .

مرا با هر نگاهت به آغوشت بِخوان 

و هر ثانیه عاشق تر شو

که تو بی مانند ترین آهنربایِ دنیایی.


خاتون . . .

با چمدانِ زنگار گرفته ای به سمتِ تو می آیم.

به ملاقاتم بیا و برایم لباسهایِ رنگی بپوش . . 

همین روزهاست که به تو برسم

از انتظارم دلسرد مَشو

و قامتِ بلندت را پشتِ پنجره پنهان کن

و در سرمایِ سپیدِ زمستان چای بنوش تا در خُنکایِ سبزِ بهار

فاصله را طی کنم 

و یکی شویم...


"آرری"




دل نوشته : شب



شب. این تعبیرِ پُررنگِ ابدیت و سکون . مثلِ سایه رویِ سرِ شهر کشیده می شود و همان لحظه است که دریچه هایِ الهام گشوده می شوند. 

همان جاست که شعرهایِ تازه ای جان می گیرند و حرفهایِ عاشقانه یِ بیشتری رویِ زبان ها سُر می خورند. 

شب که می رسد و چادر از سر باز می کند ، همه چیز آرام می شود.

عجیب است نه؟ این جادو انگار گوش دارد و می شنود. برایِ نجواها رویا می فرستد و هر بار معشوقه یِ بی همتایَش ، ماه ، را به اتاقت مهمان می کند.

اگرچه این بلندقامتِ رازدار که همیشه ردایی تاریک به تن دارد بیشتر هم سفره یِ بشرِ تنها می شود اما خودش تنها نیست. 

شب با فنجان هایِ تلخِ قهوه ، با کاغذهایِ تا نخورده یِ کتاب و با خودکارهایِ بدونِ جوهر نسبت دارد . او حتی اُتاقِ تنهاییِ من را به اسمِ کوچَک صدا می کند و به استکانِ چای لبخند می زند.

شب عروسِ خواب نیست . این جادو نیامده که پُشتِ پرده یِ چشمانِ آدم ها هلاک شود . او آمده تا خودِ روشناییِ صبح برایِ فکرهایِ ناآراممان قصه بگوید و برایِ خیالمان رویا ببافد. 

به آسمان نگاه میکنم. به تلقیِ آدم از خواستگاهِ شب و دلم از روشناییِ روز می گیرد.

دلم برایِ شب تنگ می شود و چون گوش دارد و نجواها را می شنود ، زود به آسمانم بر می گردد . . .

"آرری"

دل نوشته : اولین شبِ تنهایی



و خوش آمدم به بازتابِ تقدیر در آینه یِ زندگی.


دنیایِ تنهاییِ آدمهایِ قرنِ جدید عجب سرد است. 


دارم کم کم شبیهِ قصه هایِ خودم می شوم . کتاب و چای و سیگار که هست ،  باران می خواهم...


"آرری" _ اولین شبِ تنهایی