داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

قصه : زمستان استخوان سوز و مردِ غریبه !



خوب یادم می آید آن روزها را . . همان روزهایی که سرخوش بودم و سرخی دلم رنگ پس میداد و گونه هایم هم سرخ میشد وقتی میدیدمت . . همان روزهایی که هر روزش هزاران آینده جور وا جور می ساختم در ذهنم و دلم به هیچکدام راضی نمیشد به امید پیدا شدن بهترش . . همان روزهایی که فکری بودم که عاشق شده ام...(ادامه مطلب. . . )

  


خوب یادم هست . . چند سال پیش بود . . .زمستان بود . . شکرِخدا اینجا بگیر نگیر دارد زمستانهایش و بعید نیست زمستانی بیاید و برف نبینیم . . آن مدل زمستانها که میرسد فقط هوای اینجا فقط بوی سرما خشکه میدهد . . از آن سرما خشکه هایی که مادرم میگوید : " استخوان را میسوزانند!" 

آری..یکی از همان روزها بود که هوس دیدارت به سرم زد . .راستش را بخواهی شاید فقط هوسِ دیدار نبود..شاید در سرم فقط هوای دلتنگی نبود . . دروغ چرا ، پشت سرت حرف بود . . من هم میشنیدم . . .میگفتند خودت را اسیر نکن . . .میگفتند راه را کج میروی . .میگفتند ته این بیراهه ای که میروی آنی نیست که میخواهی . .. راست هم میگفتند اما ، من بچه بودم و شکلِ چشمانت . . .زنگ صدایت . . ناجوانمردانه به جان منطقم می افتاد و هر بار زمینش میزد عقلِ بیچاره نحیفم را . . .پس حکایت ، حکایت در و دروازه شد و گوشها را بستم از حرف دیگران . . دروغ چرا اما . . فکری بودم . . .

فکری بودم و راهی شدم که ببینمت . . .اتفاقا خوب یادم مانده که همان رنگ کاموایی را هم پوشیده بودم که دوست داشتی . . یا لااقل وانمود میکردی که دوست داری . . .تمام مسیر سَرُم میدان رزم فکرهای خوب و بد بود و خیر و شر خوب به جان هم افتاده بودند در فکرم. . لامروت ها آنقدر هم دست پُر به میدان آمده بودند که کم آوردنی و بازنده ای در کار نبود و من را تمام مسیر درگیر کرد . .. تا رسیدم . . .رسیدم و رسیدنی شد که آرزو میکردم کاش محقق نمیشد . . رسیدم و دیدمت که میخندی . . درست در همان نزدیکیهای همیشیگیمان . . .درست در همان کوچه ای که بی قراریهایمان را آرام میکردیم . . . همانجا که میگفتی : "دوستت دارم" . . 

رسیدم و دیدم که میخندیدی اما نه برای من . . صدایت می آمد. . اما اسمی که صدا میکردی اسم من نبود . . .چه زمستانی بود . . چه سرمایی . . .خوب بود مادرم در خانه بود و نمیدید که چگونه سرمایی پیدا شده که از سرمای زمستانهای خشک اینجا هم استخوان سوزتر است . . .و من سرد شدم . . .

و من سرد شدم و سرم دیگر میدان پیکار نبود . . .دیگر خیری نمانده بود که شمشیر به دست گیرد و شر را نابود کند . . .هرچه بود آوار بود و خرابه... آنقدر خراب که بیم داشتم مباد احساسم تا ابد زیر آوارش بماند و بپوسد . . . خوب یادم هست آن روز نحس را که تو بودی . . . اما نه برای من . . . 

میدانی؟. . بعضی روزها فکری میشوم که کاش نمیدیدمتان . . .کاش به همان شنیده ها بسنده میکردم . . . آخر آن وقت امیدی بود که فراموشت کنم . . .امیدی بود که تصویر مات دونفریتان کنج آینه ذهنم جا خوش نکند . . .آن وقت امیدی بود تمام اسمهای شبیه تو سرما نیاورند . . .اما . . .

و امروز که به یادِ آن زمستانِ نحس میفتم . . تمام فکرم سادگی میشود . . از آن دست سادگیهایی که آدمی دوستشان دارد و چه بد ضربه ای اند این سادگی ها . . .

حال علتِ تند خویی و نا آرامیِ من از آن زمستانِ نحس تا زمستان بعدش . . حال که سالها گذشته میخواهم اعترافی بکنم . . .اعتراف به اینکه تو . . تو گناهکار نبودی . . .من ساده بودم . . . و تو . . . سادگی ام را ببخش اگر عاشقانه ات با دیگری را بر هم میزد . .. ببخش اگر هوایی ات میشدم . . .ببخش و بدان که اگر همانی که من میشناسم بالای سر است. . . هر دو خوشبخت میشویم . . . 

"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.