داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : باران جان



خوش آمدی باران . .

چه خوش می نوازی درختهایِ زخم خورده را و چه شوری داری.

ببار . . بیشتر ببار تا همه یِ دلمُردگیهایِ آدمهایِ شهر را بشویی و رویِ تک تکِ سنگفرشها فقط ردِ پایِ خودت را جا بگذاری .

بیشتر ببار باران جان که آسمانِ این شهر نایِ نفس کشیدن ندارد ، اما پایِ حرمتِ حضورِ تو که وسط باشد باز جان می گیرد.

هنوز و همیشه بر سقفِ کوچکِ خانه ام بزن ..

آهسته ببار باران جان ، بگذار زنگِ رقصبازیِ قطراتت باز چشمانش را به یادم بیاورد ، که رازِ این دلبستگی تمامِ کائنات را درگیر کرده .

از تو چه پنهان اگر دیرتر می آمدی داشت غصه اَم می گرفت از پاییز و چه خوش آمدی در این سه شنبه یِ بی ادعا.

"آرری"
 
*برایِ اولینِ بارانِ پاییزیِ 93
**عکس : احمدِ عیدانی

دل نوشته : حرف بزن



برگشته بودم اما ، صدایش هنوز در گوشم بود : 

"سکوت را خفه کن و حرف بزن. بس است هرچقدر به در و دیوار خیره شدی . سرت را از آن زهرِ ماری بیرون بیاور و به من نگاه کن. به تو قول میدهم در این دقایق هیچ اتفاقِ مهمی جهانِ مجازی ات را دگرگون نکند.

حرف بزن و از خودت دفاع کن ، حالا که تمامِ فرصتهایی که طلب می کردی را به دست اوردی ، چیزی بگو..

از احساست بگو ، از مرگ و تلاطمِ انرژی هایِ منفی ای که همیشه یِ خدا احاطه ات کرده اند.

این قرارِ بی تکرار را بفهم و برایِ آخرین بار از خودت دفاع کن. 

به تمامِ این زندگی پُشت کردی و بی واهمه به سقوط رساندی ام. حالا برایِ یک بار هم که شده ثابت کن که اشتباه میکنم.همین حالا . .

حرف بزن . .
"
آرری 

**از قصه ای که شاید روزی خلق شود.

دل نوشته : دالان




خودش را به سختی رویِ تخت جا به جا کرد و نشست .  . کمی دور و برش را نگاه کرد.. آفتاب از  لایِ پرده یِ پنجره ی سمتِ راستِ تختش ، نیمی از صورتش را نورانی کرده بود..با همان دستهایی که به زور تا سرش بالا می آمدند، دستی به موهایش کشید و آن تارهایِ حنایی را مرتب کرد . . زیر لب مدام ذکر میگفت . . ذکری که شاید فقط خودش می دانست و خدا . . " ادامه مطلب" 

  ادامه مطلب ...

نوروزِ . .




مگر نه این که خورشید با بیداریِ چشمانت طلوع میکند؟..

مگر نه این که صبح با سلامِ خواب آلودت جان می گیرد؟!..

مگر این حضورت نیست که روز را نو می کند؟ . . پس این آدمها چرا بی آنکه تو را بشناسند دِم از نوروز می زنند؟... آخر نوروز که جز بودنت تعبیرِ دیگری ندارد..

بخند ، ای بهاری ترین اتفاق خدا . . .بخند و بگذار شکوفه هایِ صورتی رنگِ لبخندت چشمانم را پُر کنند...

چشمانت را خوب باز کن . . بگذار از درخششِ رنگ دانه هایِ چشمانت ، دنیا را رنگ بردارد ...

بنویس . . . از سرِ دلتنگی به جان کاغذها بیفت . . بگذار زمزمه یِ درد و دل هایت گوشِ فلک را کر کند . .

بمان . . . بمان تا همه یِ روزها نوروز باشد . . مثلِ همین روزهایی که در هوایش نفس می کشی . . .

"آرری"

دل نوشته هایی از پادگان به مقصدِ تو (4)





برایت نامه می نویسم . . از یک بیابانِ بی آب و علف . .از یک زمستانِ سرد .. از یک منظره یِ سفید . . برایت نامه می نویسم. . محصور در یک دنیا سنگلاخ . . روبه یک جاده ی برف گرفته . .. 

این جا هوا آفتابی است اما خورشید که زورش به سرمایِ نبودنت نمی رسد . . دوست دارم بلند فریاد بزنم . .بلندِ بلند . . به بلندیِ همین بُرجَکِ سبزرنگِ زنگ زده ای که وزنِ دل تنگی هایم را تحمل می کند . . . همین برجکی که روز و شب درد و دل هایم را گوش می دهد . . .

دلم برایت تنگ شده . .آن قدر زیاد که چشمانم سویی ندارند از بس ندیدَنت . . . 

تو کجایی؟ . . .مگر قرار نبود گرمایِ این احساسِ مشترک ، برف ها را آب کند؟ . . پس این جاده هایِ سفید پوشی که دراز به دراز بینمان خودنمایی میکنند از جانِ ما چه می خواهند؟! . . . 

گوشم برایِ شنیدنِ صدایت تنگ شده . .قول بده اگر روزی دوباره دستانم به دستانت گره خورد ، فقط بخندی . . . 

"آرری"