خوش آمدی باران . .
چه خوش می نوازی درختهایِ زخم خورده را و چه شوری داری.
ببار . . بیشتر ببار تا همه یِ دلمُردگیهایِ آدمهایِ شهر را بشویی و رویِ تک تکِ سنگفرشها فقط ردِ پایِ خودت را جا بگذاری .
بیشتر ببار باران جان که آسمانِ این شهر نایِ نفس کشیدن ندارد ، اما پایِ حرمتِ حضورِ تو که وسط باشد باز جان می گیرد.
هنوز و همیشه بر سقفِ کوچکِ خانه ام بزن ..
آهسته ببار باران جان ، بگذار زنگِ رقصبازیِ قطراتت باز چشمانش را به یادم بیاورد ، که رازِ این دلبستگی تمامِ کائنات را درگیر کرده .
از تو چه پنهان اگر دیرتر می آمدی داشت غصه اَم می گرفت از پاییز و چه خوش آمدی در این سه شنبه یِ بی ادعا.
"آرری"
*برایِ اولینِ بارانِ پاییزیِ 93
**عکس : احمدِ عیدانی
خودش را به سختی رویِ تخت جا به جا کرد و نشست . . کمی دور و برش را نگاه کرد.. آفتاب از لایِ پرده یِ پنجره ی سمتِ راستِ تختش ، نیمی از صورتش را نورانی کرده بود..با همان دستهایی که به زور تا سرش بالا می آمدند، دستی به موهایش کشید و آن تارهایِ حنایی را مرتب کرد . . زیر لب مدام ذکر میگفت . . ذکری که شاید فقط خودش می دانست و خدا . . " ادامه مطلب"
برایت نامه می نویسم . . از یک بیابانِ بی آب و علف . .از یک زمستانِ سرد .. از یک منظره یِ سفید . . برایت نامه می نویسم. . محصور در یک دنیا سنگلاخ . . روبه یک جاده ی برف گرفته . ..
این جا هوا آفتابی است اما خورشید که زورش به سرمایِ نبودنت نمی رسد . . دوست دارم بلند فریاد بزنم . .بلندِ بلند . . به بلندیِ همین بُرجَکِ سبزرنگِ زنگ زده ای که وزنِ دل تنگی هایم را تحمل می کند . . . همین برجکی که روز و شب درد و دل هایم را گوش می دهد . . .
دلم برایت تنگ شده . .آن قدر زیاد که چشمانم سویی ندارند از بس ندیدَنت . . .
تو کجایی؟ . . .مگر قرار نبود گرمایِ این احساسِ مشترک ، برف ها را آب کند؟ . . پس این جاده هایِ سفید پوشی که دراز به دراز بینمان خودنمایی میکنند از جانِ ما چه می خواهند؟! . . .
گوشم برایِ شنیدنِ صدایت تنگ شده . .قول بده اگر روزی دوباره دستانم به دستانت گره خورد ، فقط بخندی . . .
"آرری"