داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : دالان




خودش را به سختی رویِ تخت جا به جا کرد و نشست .  . کمی دور و برش را نگاه کرد.. آفتاب از  لایِ پرده یِ پنجره ی سمتِ راستِ تختش ، نیمی از صورتش را نورانی کرده بود..با همان دستهایی که به زور تا سرش بالا می آمدند، دستی به موهایش کشید و آن تارهایِ حنایی را مرتب کرد . . زیر لب مدام ذکر میگفت . . ذکری که شاید فقط خودش می دانست و خدا . . " ادامه مطلب" 

  

لباسِ بلندِ سفیدی به تن داشت با گلهایِ ریزِ سرخ . . چادرش هم گل بهی بود.. با کمک پرستار آن شیشه ی نصفه و نیمه یِ عطرِ حَرَمی که سالِ قبل بچه هایِ کاروانِ پیاده برایش آورده بودند را به دست گرفت و به سر و صورتش می مالید.. حالا دیگر خودِ خودِ فرشته شده بود..بوی معنویت می داد..


در کمی باز شده بود ، سرکی کشید و بیرون را پایید..خبری نبود ، فقط پرستارها با آن لباسهای سپید و مقنعه هایِ سرمه ایشان این طرف و آن طرف می رفتند..چشمانش را چرخاند تا ساعت را بخواند ، اما تار بود . . . سرش را چرخاند تا از بلکه از شدتِ آفتاب ساعت را بفهمد.. هنوز اول صبح بود . . .  پرستار را صدا زد و با کمکِ عصایش رویِ صندلیِ همیشگی اش لبِ پنجره نشست... پرده ها را هم برایش کنار زده بودند...اصلا رسم بود اولِ عید پنجره هایِ اتاقهایِ مجموعه بدونِ پرده باشد... آخر همه چشم به راهِ عزیزانشان بودند و میخواستند از همان بدوِ ورود به دالانِ مجموعه قد و بالایشان را ببینند . . پس دو دستش را روی عصایِ چوبی اش گذاشت و خیره شد به دالانی که قرار بود بعد از یک سالِ تمام چشمش را به دیدنِ پسرش روشن کند. . . 


ساعتها گذشت و ظهر شد اما ، پسر نیامد . . . پرستار می خواست کمکش کند که به تختش برگردد و استتراحت کند ، اما قبول نکرد..همانجا نشست...درست در همان لحظاتی که هم اتاقی اش و خانواده اش را از پنجره می پایید که از دالان عبور میکنند و خنده از لبانشان کنار نمیرود ، چشمانش نمدار شد و با گوشه یِ چادر و از زیرِ عینکِ ته استکانی اش ، نَمها را محو کرد . . .


ساعتها گذشت و شب شد  . . پسر بالاخره آمد ، با کت و شلواری قهوه ای  رنگ. . . بدون زن . .بدونِ بچه... پسر همین دیدارِ سالِ نو را هم دریغ کرده بود و تنها آمده بود. . . درِ اتاق را باز کرد و از پشت به صندلیِ لبِ پنجره یِ مادر نزدیک شد و از پشت در آغوشش گرفت . . داشت مادر را می بویید که چادر از سرش افتاد و مادر هنوز به پنجره خیره شده بود . . .  حالا دیگر فقط باید خوابِ مادر را می دید . . 


"آرری"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.