داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : تو این جا چه می کنی؟!



این جا همه اش رویاست..


طرحِ سیاه قلمِ صورتت محصورِ قابی چوبین است.


با یادِ تو سیگار را آتش می زنم


بویِ تو می آید..


و خاطره ات دودِ سیگار می شود.


"صبا" باز به سُرفه می افتد و باز به جانم غُر می زند


که سیگارِ از دیدِ او همیشه لعنتی اَم را کنار بگذارم


این دیگر چه رسمی ست؟..


عکسِ تو میانِ قاب چه میکند؟ 


و چرا لب هایِ تو به جایِ لب هایِ "صبا" سخن می گویند؟..


تو را دورتر از این کافه می پنداشتم...


 این جا چه می کنی؟


"آرری"


**بازمانده یِ شبی تابستانی ،کنجِ کافه ، با دوست ، که رفتنی است... 

دل نوشته : ناشناس



نه می شناسمت و نه حتی تو را دیده ام. اسمت را هم نمی دانم اما می دانم مدت هاست دلم برایت تنگ می شود . . 


مدت هاست این جاده یِ یک طرفه را به این امید می رانَم که یک شب راهت را گُم کرده باشی و از گوشه ای برایم دست تکان دهی..


تو ، ناشناسی . . .اما به تو فکر می کنم.


و دل به لحظه ای می بندم که به چشمانم خیره می شوی و از من خواستن طلب می کنی..


دلم برایت تنگ شده و آن قدر با جاده هم قدم می شوم تا بالاخره حضورِ شبانه ات پرده یِ مخملینِ خیال را رویِ چشمانم بکشد...


و تمامِ تصورم از صورتِ تو پُر شود . . .


کاش زودتر راهت را گُم کنی... من که هنوز هم که هنوز است دو فنجان قهوه سفارش می دهم . .


"آرری" __ بیست و هفتِ فروردینِ هزار و سیصد و نود و چهار __ گوشه یِ کافه ای در بیرجند

روزمرگی : یا علی گفتیم و . . .




مردِ فروشنده گوشیِ تلفنِ بی سیمش را جلویِ گوشش گرفته بود و سمتِ من آمد. پرسید: "آقا شما سوال داشتین؟" جواب دادم: "آره ، تربیت هایِ پدر از محمد طلوعی و به دنبالِ کاچیاتو از تیم اوبراین رو میخواستم، هست؟" بعد او عینِ همین اسمها را برایِ آن کسی که پشتِ خطِ تلفن بود گفت و مثلِ اینکه او گفت نداریم که مردِ فروشنده همین کلمه را به من گفت. من هم تشکر کردم و باز سرگرمِ قفسه ها شدم.


دختر و پسرِ نوجوانی دقیقا پشتِ سرم دوطرفِ میزی نشسته بودند. من تازه زمانی که آن زنِ کافه چی لیوانهایِ چایِ شان را آورد ، متوجه حضورشان شدم. 


دو لیوانِ بزرگ حاوی ِ چایِ خوش رنگ با یک بشقابِ کوچک که دو عدد باقلوایِ لوزی شکل در آن چیده شده بود. دختر و پسر به همدیگر نگاه کردند و خندیدند.و بعد دختر انگار که قبل از آمدنِ زنِ کافه چی مشغول صحبت کردن بوده ، ادامه داد : "آره دیگه ، خلاصه به بهزاد گفتم اگه واقعا ژاله رو دوست داری و میخوای بهش ثابت کنی، نباید تویِ جمع که هستین بهش کم محلی کنی . عشقو که فقط تو خلوت ابراز نمیکنن! یه دختر دوست داره وقتی با کسی که ادعا میکنه دوستش داره تو یه جمعی قرار میگیره ، هی بهش توجه بشه ، اونقد که همه بفهمن چه خبره!" 


پسر اما جورِ عجیبی نگاه می کرد، انگار که از حرفهایِ دختر چیزی بیشتر از ماجرایِ بهزاد و ژاله دستگیرش می شد.


دختر که حالا دستانش را دورِ لیوانِ چایش حلقه کرده بود و کمی هم ازآن نوشیده بود ، ادامه داد : "والا من که خیلی دیشب باهاش حرف زدم، حالا نمیدونم چقد کمکش میکنه و چقدش رو عملی میکنه ، اما امیدوارم تونسته باشم یه کمی کمکش کرده باشم"


پسر آنقدر حواسش پیِ حرفهایِ دختر یا شاید هم خودِ دختر بود که پاک یادش رفته بود چای اش را بخورد، مجله یِ سینماییِ جلویش را ورق زد و گفت : "آرایشِ غلیظ رو دیدی؟" دختر جواب داد: "نه! ولی تعریفشو زیاد شنیدم، یه سه شنبه با بچه ها قرار بذاریم بریم" پسر گفت : "چرا با بچه ها ، بابا بی جنبه بازی درمیارن تو سالن مثِ فیلم قبلیه میشه که همه آخرِ سر چپ چپ نگامون می کردن . ندیدی قدِ صد نفر چیزی خریدن و خوردن؟" دختر ریز خندید و گفت: "یعنی دوتایی بریم؟" 


پسر جواب داد: "اگه تو اوکی باشی" دختر چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد کمی سرش را بالا آورد و چشمهایش را رویِ هم گذاشت ، به نشانه یِ اینکه قبوله. انگار قند در دلِ جفتشان آب میشد . خدا میداند دختر به هدفش از تعریفِ ماجرایِ نصیحتهایش به بهزاد رسیده بود یا نه ، من که فکر میکنم رسید.


من همینطور که مجموعه ای از غزلیاتِ شهریار را پیدا کرده بودم و داشتم ورق میزدمش ، به دنبالِ اشکان هم می گشتم که بیرون از کافه کتاب مشغولِ صحبت کردن با موبایلش بود. همانجا بود که مردِ فروشنده باز سراغم آمد و گفت : "آقا از اون شعبه ها هم پرسیدم ، مثکه اونام نداشتن ، حالا شما باز آخرِ هفته یِ آینده خبر بگیرین"  گفتم: " والا آخرِ هفته آینده که تو پادگانم، میگم برادرم ازتون خبر بگیره"


کتاب را سرِ جایش گذاشتم و میخواستم از کافه خارج شوم که دیدم دختر و پسر هم بلند شدند و از درِ کافه بیرون رفتند ، اما به محضی که کافه را ترک کردند ، پسرِ نوجوان که تیپ و قیافه اش زمین تا آسمان با نوجوانهایِ هم سن و سالش فرق داشت ،  به سرعت به داخلِ کافه بازگشت انگار که چیزی را رویِ میزی که نشسته بودند فراموش کرده باشد ، نزدیک میز که رسید دستش را دراز کرد و مجله یِ فیلمش را از رویِ آن برداشت ، دختر اما همان بیرونِ در منتظر ایستاده بود. 


پسر این بار و حالا که تنها بود ، قبل از خارج شدن از کافه حرکتی کرد که من یکی را حسابی شوکه کرد ، به سراغِ تخته سیاهِ گوشه یِ کافه رفت ، گچ را برداشت و گوشه یِ بالایی و سمتِ راستِ تخته نوشت : " یا علی گفتیم و . . . –پاییز 93"


دل نوشته : رفتن همیشه اشتباه است !



باران می بارید . پشتِ در ایستاده بود و مُردَد. مانده بود بین رفتن و ماندن.. لحظه یِ عجیبی بود ، انگار به 10 سالِ قبل برگشته بود . فضا همان فضا بود و باران همان باران . . کافه هم همان بود . . پشتِ درِ کافه ایستاده بود و هنوز نمیدانست چرا کار به اینجا کشیده شده . .بعد از 10 سال هنوز نفهمیده بود این رفتن و بازگشتن کجایِ تقدیرشان نوشته شده بود که اینگونه زندگیشان را سوارِ موجِ اتفاقات کرد . . 


باران می بارید . . مدام به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود . هرچه میکرد بازهم زورش به ذهنش نمی رسید . . همان شبِ بارانی ، در همین کافه ، 10 سالِ پیش . . یادش می آمد . هم مضطرب بود و هم می ترسید . . عجیب بود . در این مدت هیچوقت نتوانسته بود کسی را مقصر کند . همیشه خاطراتش فقط به همان شب و همین کافه قد می دادند . .

در را باز کرد و وارد شد . .چشم گرداند و نگاه کرد . .کافه کمی عوض شده بود ، اما میز و صندلی ها همان بودند . . هنوز هم میزِ همیشگیِ شان چسبیده به دیواری بود که عکسِ "فروغِ فرخزاد" در آن می خندید . . دستانش سرد شده بودند . چترش را بست و بارانی اش را به صندلی اش اویزان کرد . . 

تا ان لحظه جرات نمی کردند چشم در چشمِ هم بیندازند . . هردو مُسِن تر شده بودند ، شکسته تر . . اما چشمانشان عجیب غرقِ خواستن بود . دیگر هر دو میدانستند که نمی خواهند رفتن را انتخاب کنند. . آمده بودند که بمانند . . هر دو فهمیده بودند که رفتن همیشه اشتباه است . .

عجیب بود . .همه چیز درست سرِ همان میزی شروع شد که 10 سالِ پیش تمام شده بود . 

"آرری"