داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

روزمرگی : یا علی گفتیم و . . .




مردِ فروشنده گوشیِ تلفنِ بی سیمش را جلویِ گوشش گرفته بود و سمتِ من آمد. پرسید: "آقا شما سوال داشتین؟" جواب دادم: "آره ، تربیت هایِ پدر از محمد طلوعی و به دنبالِ کاچیاتو از تیم اوبراین رو میخواستم، هست؟" بعد او عینِ همین اسمها را برایِ آن کسی که پشتِ خطِ تلفن بود گفت و مثلِ اینکه او گفت نداریم که مردِ فروشنده همین کلمه را به من گفت. من هم تشکر کردم و باز سرگرمِ قفسه ها شدم.


دختر و پسرِ نوجوانی دقیقا پشتِ سرم دوطرفِ میزی نشسته بودند. من تازه زمانی که آن زنِ کافه چی لیوانهایِ چایِ شان را آورد ، متوجه حضورشان شدم. 


دو لیوانِ بزرگ حاوی ِ چایِ خوش رنگ با یک بشقابِ کوچک که دو عدد باقلوایِ لوزی شکل در آن چیده شده بود. دختر و پسر به همدیگر نگاه کردند و خندیدند.و بعد دختر انگار که قبل از آمدنِ زنِ کافه چی مشغول صحبت کردن بوده ، ادامه داد : "آره دیگه ، خلاصه به بهزاد گفتم اگه واقعا ژاله رو دوست داری و میخوای بهش ثابت کنی، نباید تویِ جمع که هستین بهش کم محلی کنی . عشقو که فقط تو خلوت ابراز نمیکنن! یه دختر دوست داره وقتی با کسی که ادعا میکنه دوستش داره تو یه جمعی قرار میگیره ، هی بهش توجه بشه ، اونقد که همه بفهمن چه خبره!" 


پسر اما جورِ عجیبی نگاه می کرد، انگار که از حرفهایِ دختر چیزی بیشتر از ماجرایِ بهزاد و ژاله دستگیرش می شد.


دختر که حالا دستانش را دورِ لیوانِ چایش حلقه کرده بود و کمی هم ازآن نوشیده بود ، ادامه داد : "والا من که خیلی دیشب باهاش حرف زدم، حالا نمیدونم چقد کمکش میکنه و چقدش رو عملی میکنه ، اما امیدوارم تونسته باشم یه کمی کمکش کرده باشم"


پسر آنقدر حواسش پیِ حرفهایِ دختر یا شاید هم خودِ دختر بود که پاک یادش رفته بود چای اش را بخورد، مجله یِ سینماییِ جلویش را ورق زد و گفت : "آرایشِ غلیظ رو دیدی؟" دختر جواب داد: "نه! ولی تعریفشو زیاد شنیدم، یه سه شنبه با بچه ها قرار بذاریم بریم" پسر گفت : "چرا با بچه ها ، بابا بی جنبه بازی درمیارن تو سالن مثِ فیلم قبلیه میشه که همه آخرِ سر چپ چپ نگامون می کردن . ندیدی قدِ صد نفر چیزی خریدن و خوردن؟" دختر ریز خندید و گفت: "یعنی دوتایی بریم؟" 


پسر جواب داد: "اگه تو اوکی باشی" دختر چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد کمی سرش را بالا آورد و چشمهایش را رویِ هم گذاشت ، به نشانه یِ اینکه قبوله. انگار قند در دلِ جفتشان آب میشد . خدا میداند دختر به هدفش از تعریفِ ماجرایِ نصیحتهایش به بهزاد رسیده بود یا نه ، من که فکر میکنم رسید.


من همینطور که مجموعه ای از غزلیاتِ شهریار را پیدا کرده بودم و داشتم ورق میزدمش ، به دنبالِ اشکان هم می گشتم که بیرون از کافه کتاب مشغولِ صحبت کردن با موبایلش بود. همانجا بود که مردِ فروشنده باز سراغم آمد و گفت : "آقا از اون شعبه ها هم پرسیدم ، مثکه اونام نداشتن ، حالا شما باز آخرِ هفته یِ آینده خبر بگیرین"  گفتم: " والا آخرِ هفته آینده که تو پادگانم، میگم برادرم ازتون خبر بگیره"


کتاب را سرِ جایش گذاشتم و میخواستم از کافه خارج شوم که دیدم دختر و پسر هم بلند شدند و از درِ کافه بیرون رفتند ، اما به محضی که کافه را ترک کردند ، پسرِ نوجوان که تیپ و قیافه اش زمین تا آسمان با نوجوانهایِ هم سن و سالش فرق داشت ،  به سرعت به داخلِ کافه بازگشت انگار که چیزی را رویِ میزی که نشسته بودند فراموش کرده باشد ، نزدیک میز که رسید دستش را دراز کرد و مجله یِ فیلمش را از رویِ آن برداشت ، دختر اما همان بیرونِ در منتظر ایستاده بود. 


پسر این بار و حالا که تنها بود ، قبل از خارج شدن از کافه حرکتی کرد که من یکی را حسابی شوکه کرد ، به سراغِ تخته سیاهِ گوشه یِ کافه رفت ، گچ را برداشت و گوشه یِ بالایی و سمتِ راستِ تخته نوشت : " یا علی گفتیم و . . . –پاییز 93"