داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دوباره . . .



عجیب بود. بالاخره بعدِ کُلی بالا و پایین ، تو ، رو به رو م نشسته بودی و من باید از فرصت استفاده می کردم و همه ی حرفامو بهت می گفتم اما ، من... منِ احمق ، لال شده بودم. اصلا حرف زدنم نمی اومد. 

مثِ دیوونه ها خیره شده بودم به اون اسکلت ماهِ رویِ دیوارِ رستوران و به شبهایی فکر میکردم که آدمی رو تویِ سرم تصور میکردم که نمیشناختمش ، اما می دونستم یه روزی میاد و عاشقش می شم..



تا اینکه با ناخن هات زدی رویِ میز و گفتی : اصن حواست هست دارم بهت چی میگم؟

به خودم اومدم ، فهمیدم تو تمامِ این مدت تو داشتی با من حرف میزدی و حتی شاید ازم سوال پرسیدی . 

گفتم : ببخشید یه لحظه این ماهیه توجهمو جلب کرد ، قشنگه نه؟

گفتی : منم همینو پرسیدم!

**بعدِ دو سال داره یه قصه یِ تازه متولد میشه .. :)