داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

دل نوشته : چَشم



در هر جُفت چشم ، رازی نهفته

و دریایی که پشتِ حصارِ چوبینِ پلک پنهان است

و هر چشم شعری دارد

که با هر نگاه غزل می شود

حال تو بگو 

محبوبِ از دست رفته یِ من..

از چشمانت چند دفتر شعر بَردارم

تا نگاهم کنی؟..


"آرری"

شعربازی : بازی گل را و باران را

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصل ها را

بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تاروشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه: فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست


شاید به زخم من که می پوشم زچشم شهر ان را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


"محمد علی بهمنی"

احوالِ حافظ : شبِ نُهم



من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم


قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم


من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم


حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم


هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم


من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم


گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


** عکس :  پویانِ صدقی

شعربازی : مُعما

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهیِ دورترین نقطه یِ دنیا بشوی


ساده نگذشتم از این عشق ،خودت می دانی

من زمین گیر شدم تا تو مبادا بشوی


من و تو مثلِ دو رودِ موازی بودیم

من که مُرداب شدم بلکه تو دریا بشوی


دانه یِ برفی و آن قدر ظریفی که فقط

باید از این طرفِ شیشه تماشا بشوی


گره یِ عشقِ تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی


بعد از این مرگ نفس هایِ مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی


"مهدی فرجی"

شعربازی : لشکرِ عُشاق

این که دلتنگِ توام اِقرار می خواهد مگر؟

این که از من دلخوری انکار می خواهد مگر؟


وقتِ دل کندن به فکرِ بازپیوستن مباش

دل بریدن وعده یِ دیدار می خواهد مگر؟


عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم

اشتباهِ ناگهان تکرار می خواهد مگر؟


من چرا رُسوا شوم ، یک شهر مشتاقِ تواند

لشکرِ عُشاق ، پرچم دار می خواهد مگر؟


"مهدی مظاهری"