داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

احوالِ حافظ : شبِ دوم



بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه ای همه محتاج این دریم


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


جایی که تخت و مسند و جم می رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم


تابو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم


واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیزهم به شعبده دستی برآوریم


از جرعه تو خاک زمین دُر و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.