قضاوتِ غلط درباره یِ دیگران خیلی راحت است.تازگی ها فهمیده ام که تویِ تمامِ این ماه ها قضاوتهایم درباره یِ او غلط بوده. مثلا موقعی که انتظار داشتم نامهربان بشود ، مهربانی می کرد. یا زمانی که فکر می کردم باید هیجان زده شود ، باوقار می شد. وقتی حِس میکردم حوصله یِ تلفنی حرف زدن با من را نداشته باشد ، ازین کار لذت می بُرد. یا زمانی که فکر می کردم برایِ تلافیِ رفتارِ کم و بیش سردم به ام کم توجهی کند ، برعکس ، بیشتر از همیشه دلش می خواست با من باشد و خودش را به دردسر زیادی می انداخت و پولِ زیادی خرج می کردتا برایِ مدتی کوتاه با هم باشیم. ولی تا خودم را راضی کردم که او می تواند مردِ زندگی ام باشد ، ناگهان همه چیز را به هم زد.
از داستانِ کوتاهِ "عیب و ایرادهایِ من"
وقتی هلن داشت خداحافظی می کرد گفتم : "دوستت دارم" این جمله را با همان شتاب و سرعتی گفتم که معمولا در پایانِ مکالمه با همسرت می گویی. چند ثانیه سکوت برقرار شد و او هم همان جمله را با همان حالت گفت. بعد رفت.
شاید این واقعا نقطه یِ عطفی برایِ من است و اتفاق هایِ خوب در انتظارِ من هستند. شاید حق با اوست.
**از مجموعه "شبانه ها"
مادرم می گفت : "یه آدم هیچوقت به طورِ کامل بدبخت نیست" . من این رو تو زندان وقتی خورشید طلوع می کرد و روزِ حدیدی به سلولم رخنه می کرد ، فهمیدم.
"آلبرکامو" در (بیگانه)