داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : آلبر کامو

لوسیان که پشت به پاتریس نشسته بود به طرفِ او برگشت و دستش را پشت گردنِ او گذاشت و گفت : 


"باور کن چیزی به نامِ رنجِ عظیم ، تاسفِ عظیم ، خاطره یِ عظیم و .. وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود ، حتی یک عشقِ بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عینِ حال شگفت انگیز کرده است. تنها یک راه برایِ در نظر گرفتنِ امور وجود دارد ، راهی که هرچند وقت یک بار به فکرِ ادم می آید و به همین مناسبت خوب است که به هر حال آدم عاشق شود و هیجانی ناشاد را تجربه کند. این خود شبیهِ غیبت از محلِ اختفایِ جرم برایِ نااُمیدی هایِ موهومی است که ما از آنها رنج می بریم."


از "خوشبخت مُردن" __ آلبر کامو

حرفِ مردم : هوشنگ مرادی کرمانی

استاد گفته بود :"هر کس سرِ کارش آن حرفه را دارد. از کارش که فارغ شد و آمد بیرون ، دیگر اسیرِ آن کار نیست. آهنگر ، نجار ، معلم ، پلیس ، در جایی غیر از محیطِ کارشان آن حرفه را ندارند. اما شاعر و نویسنده ، در همه جا و همه حال شاعر و نویسنده اند.


وقتی شاعری دارد از پنجره ای به دریا نگاه می کند ، نگاه نمی کند ، دارد تویِ ذهنش شعر می گوید، شعر می نویسد . . .


بخشی از قصه یِ "بچه خوابیده" از مجموعه داستانِ "تهِ خیار" __ هوشنگ مرادی کرمانی

حرفِ مردم : اوشو

وقتی که آدم شاد است ، هیچ گاه مانندِ زمانی که غمگین است ، عمیق نیست. اندوه عمق دارد ، در حالی که شادی ، سطحی است.شادی مانندِ موجِ دریاست که بر رویِ سطحِ آب روان است ، در حالیکه اندوه ، عمیق همچون اقیانوس است.


"اوشو"

حرفِ مردم : ارنست همینگوی

از آن جا که بیرون آمدم ، خودم را در آینه دیدم و موهایم در آفتاب می درخشیدند. از پرادو رفتم به کافه ای که هَری در آن منتظرم بود و بسیار هیجان زده بودم. او وقتی مرا دید که می آمدم بلند شد و ایستاد. به من خیره شده بود و گفت : "یا مسیح! مری چقدر خوشگل شده ای!" صدایش گرفته و خفه بود. من گفتم : "با مویِ بلوند از من خوشت می آید؟" گفت :" درباره اش حرف نزن ، برویم هتل!" و من گفتم : "باشه". و آن وقت 26 ساله بودم.


او همیشه با من همینطور بود و من با او. گفت هرگز با زنی مثلِ من روبرو نشده و من می دانستم که مردی مثلِ او وجود ندارد. این را خیلی خوب می دانم و حالا او مُرده.


از " داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"

حرفِ مردم : انتظار



صدها سال است که شعر می نویسم ، ولی هیچ کدام شما نمی شوند . . .

"امیرعباس مهندس"


**عکس : غلامرضا یزدانی