داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : ارنست همینگوی

یادِ آن دفعه افتادم که مرا برده بود هاوانا. وقتی بود که خوب پول در می آورد و ما در پارک قدم می زدیم و یک سیاه پوست به من چیزی گفت ، هری زد تویِ گوشش و کلاه حصیری اش را که افتاده بود برداشت و پرت کرد آم طرف و یک تاکسی از رویش رد شد و من آن قدر خندیدم که شکمم درد گرفت !


از "داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"

حرفِ مردم : ارنست همینگوی

از آن جا که بیرون آمدم ، خودم را در آینه دیدم و موهایم در آفتاب می درخشیدند. از پرادو رفتم به کافه ای که هَری در آن منتظرم بود و بسیار هیجان زده بودم. او وقتی مرا دید که می آمدم بلند شد و ایستاد. به من خیره شده بود و گفت : "یا مسیح! مری چقدر خوشگل شده ای!" صدایش گرفته و خفه بود. من گفتم : "با مویِ بلوند از من خوشت می آید؟" گفت :" درباره اش حرف نزن ، برویم هتل!" و من گفتم : "باشه". و آن وقت 26 ساله بودم.


او همیشه با من همینطور بود و من با او. گفت هرگز با زنی مثلِ من روبرو نشده و من می دانستم که مردی مثلِ او وجود ندارد. این را خیلی خوب می دانم و حالا او مُرده.


از " داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"