داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : ارنست همینگوی

یادِ آن دفعه افتادم که مرا برده بود هاوانا. وقتی بود که خوب پول در می آورد و ما در پارک قدم می زدیم و یک سیاه پوست به من چیزی گفت ، هری زد تویِ گوشش و کلاه حصیری اش را که افتاده بود برداشت و پرت کرد آم طرف و یک تاکسی از رویش رد شد و من آن قدر خندیدم که شکمم درد گرفت !


از "داشتن و نداشتن" __ "ارنست همینگوی"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.