داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !
داستان نویسِ مغرور !

داستان نویسِ مغرور !

گاه عاشقانه اند و گاه بی رحم . . گاه حس لطیف زندگی دارند و گاه بوی تَعَفُنِ مرگ میدهند ... دلنوشته هایم را میگویم !

حرفِ مردم : میخائیل بولگاکف



فرضیه یِ دیگرم این است که مغزِ شاریک در زمانِ سگ بودنش اطلاعاتِ وسیعی از سطحِ خیابان جمع آوری کرده است. تمامِ کلماتی که او در ابتدا به کار می بُرد زبانِ خیابانی بود که یاد گرفته بود و در مغزش ذخیره کرده بود. اکنون وقتی در خیابان از کنارِ یک سگ می گذرم وحشتِ عجیبی بر من چیره می شود. خدا می داند چه چیزهایی در ذهنشان کمین کرده است!


از "دلِ سگ" __ "میخائیل بولگاکف"

حرفِ مردم : هرتا مولر

من از دلتنگی برایِ وطن متنفر بودم. دوست نداشتم دردم را این گونه بیان کنم. من همیشه موفق شده ام از واژه یِ "درد" ، فاصله بگیرم. اما از احساسِ ان نه! اندیشیدن به گذشته ، همیشه همراه با تاسف و رنج است. مسلما من آگاه بودم که کشورم را اختیاری ترک کرده ام ، اما وقتی دلیلِ این تمایل تهدیدِ بیگانه است ، معنی اش چیست؟


بخشی از "گرسنگی و ابریشم" __ "هرتا مولر"

حرفِ مردم : بهاره رهنما



رُژِ لب را غلیظ می کشم رویِ لب هایم و رویم را از او برمی گردانم. او لَج می کند و پایش را می گذارد رویِ گاز. بینِ چیزهایِ اندکی که در همین چند هفته از من فهمیده ، یکی این است که به خاطرِ تصادفی که در بچه گی داشته ام از سرعت می ترسم ، این را روزی که برایِ خریدِ کت و شلوارِ او رفته بودیم ودیرش شده بود به او گفتم. 

حالا دارد با سرعتِ نزدیک به دویست در اتوبان می راند و اصلا نمی داند که این بار نمی ترسم. شاید چون این همان اتوبانی است که در آن و در یک عصرِ بارانی برایِ اولین بار سیامک مرا بوسید.

ساعتِ سواچِ صورتی هنوز رویِ دستم است و عقربه هایش نشان می دهد که دیگر خیلی دیر شده.


بخشی از قصه "عروس شماره 2" از "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"

حرفِ مردم : بهاره رهنما




انگار خوابم بُرده بود. خوابِ سیامک را دیدم، داشت تویِ کشوهایِ میزِ اتاقش دنبالِ چیزی می گشت. اتاقش مثلِ همیشه به هم ریخته بود. تویِ خواب هم کاناپه اش پر از لباس بود. من گوشه یِ اتاقش ایستاده بودم ، اما سیامک انگار من را نمی دید.

مادرش آمد تویِ اتاق و پرسید : "دنبالِ چی می گردی؟چرا همه جا رو به هم ریختی؟"

من از همان گوشه گفتم : "دنبالِ بویِ موهایِ منِ که زیرِ بالششه". هیچ کدامشان صدایم را نشنیدند.

انگار مُرده بودم. با تماسِ دست هایِ سردِ نانا خانُم به اتاق برگشتم. داشت ماسکِ سرد و خشک شده را از رویِ صورتم پاک می کرد.


بخشی از "عروسِ شماره یِ دو" از مجموعه داستانِ "مالیخولیایِ محبوبِ من" __ "بهاره رهنما"

حرفِ مردم : فرهاد جعفری



رفتم سراغِ نامه های علی. که نوشته بود : "خیلی عجیبه ، دیگه نه فیلم ، نه رُمان ، نه موسیقی ، هیچکدوم حالِ سابقو بهم نمیده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر میکنی؟"

برایش نوشتم : "خدابیامرزتت. کارت تمومه بچه. دلت زن می خواد!"

یعنی داستانش این است که هر مردی ، یک وقتی می رسد به اینجا که دیگر هیچ چیز حالِ سابقش را نمی دهد و خودش هم نمی فهمد این دگرگونی از کجا آب می خورد. معنیِ روشن و خودمانیِ یک چنین وضعیت این است که طرف ، دلش یک بغلِ گرم می خواهد که مالِ خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پَران و مثلِ ان ها پیش نمی رود. 

فقط یک زن و آن هم مالِ خودِ خودت. دوباره ردیفت می کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.


از "کافه پیانو"__"فرهاد جعفری"